درآمد: از داده تا دانایی
در بحث داده و دانش تا شناخت و حتی فراتر از شناخت با چهار واژه مواجهیم که از حدود بیش از نیمقرن پیش در پیوند با یکدیگر مطرح شدهاند. نخستین این واژهها، داده (Datum) است که در حالت جمع بهصورت دیتا (Data) به کار میرود. واژهٔ دیگر، Information است که معمولاً با عنوان اطلاعات ترجمه میشود، ولی چند سالی است، عدهای بیتوجه به این که «دانش» معمولاً همتای پارسی «علم» است، آن را به دانش برمیگردانند. knowledge واژهٔ بعدی است که معادل واژهٔ یونانی Episteme به کار میرود و معرفت یا شناخت ترجمه میشود. واژهٔ چهارم هم wisdom است که به خرد، دانایی و فرزانگی برگردانده شده است. این چهار واژه، در رشتۀ دانشگاهی «علم اطلاعات» (information science)، که افرادی بسیار نامآور در آن مشغول به کارند و امروزه در بسیاری از دانشگاهها تا سطح دکتری تدریس میشود، در قالب یک سلسلهمراتب یا پایگان، هرمی را میسازند که بهترتیب- یعنی از قاعده به رأس- از داده، اطلاعات، شناخت، و دانایی تشکیل میشود. نام این هرم از کنار هم قرار گرفتن نخستین حرف هر کدام از واژههای یادشده ایجاد شده و به «هرم دانش» (DIKW pyramid به انگلیسی) شهرت دارد. این هرم، هرمی بسیار شناختهشده است و افراد بسیاری بر پایۀ دستاوردهای فیلسوفان شناختشناس، بهویژه کسانی چون «برتراند راسل» و «جان دیویی» کوشیدهاند به بررسی یک یا چند بخش از آن و بررسی پیوند میان بخشهای گوناگوناش با یکدیگر بپردازند و دریابند که آیا این بخشها بهراستی در پیوندی سلسلهمراتبی و همچنین قابل فروکاست یا قابل تبدیل به هم هستند یا خیر؟ و اگر قابل فروکاست یا قابل تبدیلاند، این فروکاست یا تبدیل چگونه رخ میدهد؟ ازجملهٔ این افراد شناختهشده، میتوان به «کنِت بولدینگ»، «دانیل بل»، «نیکلاس هنری»، «میلان زِلِنی»، «مایک کولی»، «هارلان کلیولند»، «ناتان شِدروف»، «گلین هرمن»، «آنتونی دبُن»، و «دیوید وایدنبرگر» اشاره کرد.
در نگاه کلاسیک و نئوکلاسیک، داده بهعنوان قاعدهٔ هرم، عبارت از یافتههایی در قالب اعداد، ارقام، علائم و نمادهایی است که اگرچه بهخودیخود معنایی ندارند، خشت اول اطلاعات را تشکیل میدهند. داده، خود معنای مستقلی ندارد، مگر آن که در بافتاری قرار بگیرد. اما اگر وجود نداشته باشد، هیچگونه اطلاعاتی شکل نمیگیرد. این وضعیت، در مثالی ساده، مانند آن است که ستونهایی از اعداد در اختیار شما قرار بگیرد. در این حالت، شما نمیدانید معنای این ستونها چیست، مگر آن که برایتان توضیح داده شود که هرکدام معرف چه موضوعی هستند. شما پیش از ارائهٔ این توضیحات و تفاسیر معنابخش، صرفاً با دادههایی خام روبهرو هستید که فاقد معنا هستند و زمینهٔ تفسیری است که موجب معنادار شدنشان میشود. دادههای خام، با فراهم شدن این زمینهٔ تفسیری، بلافاصله و در مرتبهٔ بعدی هرم، پس از قاعده، تبدیل به اطلاعات میشوند. پس اطلاعات، عبارت از دادههای معنایافته و تفسیرشده یا بهعبارت دیگر، برساختهای از مجموعهٔ دادهها در متن یک تفسیر است.
چیرگی دوهزار و چهارسالهٔ صورتبندی شناخت چونان «باورِ صادقِ [/ راستِ] موجّه»
بخش سوم هرم، پس از داده و اطلاعات، معرفت یا شناخت است که بهویژه سقراط در رسالههای «ثنایتتوس»، و افلاطون در «منون» آن را برتر از «باور صادق» میدانند و در دستیابی به شناخت، باور صادق را با چیزی تکمیل میکنند که ما آن را «توجیه» مینامیم. بدینسان، «باور صادق موجه» همچون تعریف رسمی «شناخت»، در برابر ایمان یا باور دینی، در فلسفه یا شناختشناسی فلسفی تثبت شده است. در این تعریف کلاسیک فلسفی شناخت حضور سه عنصر باور، صدق و توجیه، گزیرناپذیر است. آشکار است که در برابر هر گزارهٔ عرضهشدهای میتوان سه حالت یا موضع اتخاذ کرد: میتوان آن را رَد کرد، پذیرفت یا نسبت به آن بیطرف ماند. اگر ما نسبت به گزارهای جانبداری ذهنی داشته باشیم و آن را بپذیریم، آنگاه میتوان از «باور» ما نسبت به آن سخن گفت. ولی برای سخن گفتن از یک گزاره چونان شناخت، باور به تنهایی کافی نیست، بلکه باور تنها یکی از شرطهای لازم برای تلقی یک گزاره چونان شناخت است. اگر بتوان از صدق گزاره – مثلاً از مطابقت آن با واقع در نگرش اَرَسطوگرایانه یا از مطابقت آن با گزارهها یا نظریههایی که صدق آنها پیشتر نشان داده شده یا پذیرفته شده است – سخن گفت، آنگاه با «باور صادق» روبهروییم. ولی، همانگونه که سُقراط در رسالهٔ منون نشان داده است، باور صادق، یعنی پذیرفتن گزارهای که صادق است، نیز کافی نیست تا آن را «شناخت» بدانیم. باید از توجیه لازم برای صدق گزاره یا پذیرش گزاره هم برخوردار باشیم. یعنی ما باید بتوانیم به عرضهٔ دلیل یا دلایل لازم دربارهٔ پذیرفتن آن گزاره و مستدل کردن صدق باورمان بپردازیم. اگر به این مرحله برسیم که اولاً باورمان، یعنی گزارهٔ پذیرفتهٔ ما، صادق است و ثانیاً برای صدق و پذیرفتن آن گزاره توجیه لازم را به دست دهیم، آنگاه میتوان گفت از «شناخت» برخورداریم.
در این جا گفتنی است که این تعریف فلسفی سنتی شناخت را در سال 1963 «ادموند گِتیه» به چالش کشید. او توانست چند مثال نقض بیاورد تا با آنها نشان دهد که هر باور صادق موجهی، لزوماً شناخت نیست و چهبسا شما باوری داشته باشید که صادق و موجه هم باشد، اما شناخت نباشد. پس از تردیدهای آغازین، سرانجام، شناختشناسان گوناگون نشان دادند که ایرادهای گتیه نمیتوانند چالشهای ویرانگری باشند و پایهٔ آن تعریف کلاسیک را ویران کنند. چالش یا تردید جدیتری را «کارل پوپر» و پیروانش در شناختشناسی مطرح کردهاند؛ بهگونهای که در نگرشی رادیکالتر هیچیک از سه عنصر باور و صدق و توجیه را نمیپذیرند و از «ناباور ناصادق ناموجه» سخن میگویند.
اگر از چالشهای گتیه و پوپریان بگذریم، تعریف یا مفهوم شناخت چونان باور صادق موجه، در نظریههای فلسفی شناخت بسیار شناختهشده است و بسیاری فلسفهورزان علاقهمند به شناختشناسی، بهویژه کسانی که فلسفۀ کنونی را در پیوستگی با سنت فلسفی جاری از سُقراط و افلاطون و اَرَسطو تا دکارت و کانت و فلسفۀ تحلیلی میبینند، با آن آشنایند. پس از پدیدآیی فلسفههای پسامدرن از یک سو و تکوین علم اطلاعات از سوی دیگر، معانی و مفاهیم متفاوت دیگری برای شناخت و شناختشناسی پدید آمدند. اگر از تعاریف پسامدرن بگذریم و همچنان حول محور تعریف فلسفی کلاسیک شناخت بیندیشیم، در برابر این تعریف فلسفی باید از تعاریف بدیل دانشمندان اطلاعات یاد کنیم.
زاویهٔ نگاه دانشمندان اطلاعات، کمابیش با نگرش شناختشناسان کلاسیک متفاوت است؛ آنان لزوماً شناخت را بهمعنای رسمی غالب در سنت فلسفی غربی تلقی نمیکنند و معنای گستردهتری از آن را در نظر دارند. بیآنکه بخواهم به جزئیات نظریات دانشمندان اطلاعات بپردازم، اشاره میکنم که آنان معمولاً شناخت را به چند دسته بخش میکنند. بر پایۀ نسبت شناخت با چیستی، چگونگی، و چرایی، دستهبندیهای گوناگونی از سوی آنان مطرح شده است که البته بعضاً بر پایۀ همان مباحث شناختشناسی فلسفی رایج از یونان باستان تا فلسفۀ تحلیلی استوارند. برای نمونه، هنگامی که از شناخت نسبت به چیستی سخن میگوییم، به سراغ شناخت نظری رفتهایم و در حال سخن گفتن از شناخت دربارۀ چیزی هستیم که میتواند یک شیء یا هستومند فیزیکی باشد. این شناخت اگر در قالب گزارهای عرضه شود که «باور صادق موجه» تلقی گردد، آنگاه شناخت از جنس شناخت نسبت به چیستی خواهد بود. ممکن است قصد ما شناخت نسبت به چرایی باشد که در این صورت، موضوع تبیین، یعنی ذکر دلیل یا ذکر علت، مطرح است. در مواردی نیز شناخت نسبت به چگونگی مطرح است. در بحث از چگونگی، معمولاً، انجام دادن کاری مورد توجه است. در این گونه موارد آرامآرام زمینهٔ شکلگیری بخش چهارم یا قلهٔ هرم مورد نظر ما، یعنی خرد و دانایی و فرازنگی، شکل میگیرد. اگر ما بتوانیم از چگونگی کاربست شناخت در چارچوب یک برنامهریزی استراتژیک درازمدت همراه با کلاننگری سخن گوییم، از صرف شناخت فراتر رفتهایم و در جایگاه دانایی، از همهجانبهنگری برخورداریم. در اینجا حتی ممکن است هنجارها و ارزشهایی برای بایدهاونبایدها مطرح شوند. اگر بخواهیم از دیدگاه یونانی بنگریم، در این مرحله «اپیستمه و تخنه» در «سوفیا»، یعنی دانایی یا فرزانگی، با هم پیوند مییابند؛ همان که در نگرش یونانی، فراتر از فلسفه است؛ زیرا فلسفه نه مقام دانایی، بلکه مقام دوستاری دانایی است. دانشمندان اطلاعات نیز در واکاوی مفاهیم گوناگون مرتبط با اطلاعات به این مقام چهارم که شناخت را به سطح حکمت کاربردی در نگرش کلان فرامیبرد، توجه دارند.
از شناخت تا خرد یا دانایی
این گونه است که هرم دانش مبتنی بر داده، اطلاعات، شناخت و خرد از زمینهٔ گستردهٔ داده، چونان قاعدهٔ هرم آغاز میشود تا به رأس آن، یعنی چگونگی بهکارگیری شناخت در چارچوب خرد یا دانایی یا فرزانگی برسد. اگر پیوندی یا پیوستگیای میان چهار بخش هرم را بپذیریم، میتوان گفت از داده، اطلاعات پدید میآید، از اطلاعات، شناخت نصیب میشود و از شناخت میشود به دانایی رسید. در اینجا این بحث مطرح است که آیا صرف اطلاعات لزوماً به شناخت، و صرف شناخت لزوماً به پدیدآمدن خرد و دانایی منتهی میشود؟ یا برای رسیدن به هر مقام برتر، نیاز به عوامل یا واسطههای دیگری نیز داریم؟ پیش از این گفتم که در گذار از شناخت به دانایی، باید از هنجار و ارزش بهره جست. برای نمونه، در بحث از چگونگی بهکارگیری شناخت، ارزشهایی چون ارزشهای دینی یا ارزشهای اخلاقی یا ارزشهای برگرفته از ایدئولوژی خاص نیز مطرح میشوند. بر این اساس، کاملاً مشخص است که حداقل میان داده، اطلاعات و شناخت، سلسلهمراتبی مشخص در گذاری پیوسته وجود دارد؛ به گونهای که میتوان دستیابی به شناخت را به مراحل ساخت یک بنا با بلوک یا آجرهای ساختمانی تشبیه کرد. با بلوکها یا آجرها در نقش داده، شروع به ساختن دیوارها، و سقف در مقام اطلاعات میکنیم. در این ساختوساز به ملاتها یا چسبهایی نیاز داریم. اطلاعات پدیدآمده، بهخودیخود، ارزشی چندان بالایی ندارند، مگر این که در چهارچوب یک نقشه و معماری کلان با یکدیگر پیوند بخورند و تبدیل به ساختمان شوند تا شناخت پدید آید. اگرچه، شماری از دانشمندان اطلاعات، تعریف فلسفی سنتی شناخت را پذیرفتهاند، ولی گاهی آن را متفاوت با صِرف باور صادق موجه میدانند و حتی عناصری از شهود و ادراکات عاطفی را نیز با آن میآمیزند؛ به گونهای که چهبسا شناخت را حاصل مجموعهٔ دادههای پیشین درزمینهٔ معناییای که به شکلگیری اطلاعات منجر گردد، همراه با ارزشها و ادراکات شهودی و دیگر انواع معارف آمیخته با جهانبینیها و تجربهاندوزیها و عرف میدانند تا دادهها با چسبها و ملاتهای گوناگون قطعات ساختمانی و نهایتاً ساختمان را پدید آورند. سرانجام، آنچه بر چگونگی ساختمانسازی و هدفگذاری دربارۀ ساختمان حاکم است، همان خرد یا دانایی یا فرزانگی یا حکمت، یعنی سوفیا است.
آنچه تا کنون نوشتم عرضۀ طرح مختصری از جغرافیای بحثی است که جریان غالب میان دانشمندان اطلاعات بدان باور دارند. سالها است که درسها و رشتههایی در کشور ما درزمینۀ information science ،information technology، و informatics پدید آمده و متخصصانی در سطحهای گوناگون تربیت شدهاند. در معادلگزینی نیز سلایق و برداشتهای گوناگون وجود داشته است. اصطلاحاتی چون «دادهورزی»، «دادهپردازی» و «دانششناسی» کاربرانی دارند. دو واژۀ داده و دانش نشان میدهند که کاربران ایرانی ممکن است داده و اطلاعات و همچنین اطلاعات و دانش (چه معادل پارسی علم و چه بهمعنای شناخت و چه بهمعنای دانایی) را با هم خلط کنند و به ظرایف تفاوت میان بخشهای چهارگانۀ هرم DIKW توجه نکنند. فزون بر لزوم دقت در برابرگزینی قاعدهمند، باید توجه داشت که گاهی در میان کاربران یک اصطلاح در همان زبان اصلی نیز برداشت یگانهٔ مشترکی وجود ندارد. برای نمونه، حتی در کشورهایی چون آمریکا و آلمان و کانادا، نمیتوان به برداشت و تعریف یکسانی از اصطلاح علمی فنیتری چون informatics دست یافت.
گفتنی است، فزون بر وجود برداشتهای گوناگون احتمالی از مفاهیم مندرج در بخشهای چهارگانۀ هرم در میان باورمندان به این هرم، بیرون از جریان غالب، برداشتهای بس متفاوتتری از چهار بخش این سازه وجود دارد. در برابر این روایتِ پایگانی از هرم چهاربخشی برخوردار از پیوستگی، منتقدانی چون «رافائل کاپورو» نیز وجود دارند که جنس هر بخش را چنان متفاوت از جنس بخشهای دیگر میدانند که گذار سادۀ منطقی از یک بخش به بخش بعدی را نمیپذیرند. همچنین، «دیوید واینبرگر» پیوستگی میان داده و اطلاعات (چونان اندوختههای رایانهای) از یک سو و شناخت و دانایی (چونان نتایج فرایندهایی در ذهن انسان) از سوی دیگر را نفی میکند.
منتقدان نسبت به فروکاست یک بخش به بخشِ پیش از آن، و حتی امکانناپذیری این فروکاست، هشدار دادهاند. جالب است که حتی شاعر-نمایشنامهنویسی چون «تامس استرنز الوت» در اوایل دهۀ 1930، در یکی از نمایشنامههای خود بهنام «صخره» چنین سروده است:
«کجا است آن «خِرَد» [دانایی / فرزانگی / حکمت]ی که در «شناخت» از دست دادهایم؟
کجا است آن «شناخت»ی که در «اطلاعات» از دست دادهایم؟»
این اعتراضی به فروکاستن خرد و دانایی به شناخت و فروکاستن شناخت به اطلاعات، یا اعتراضی به گذر از اطلاعات به شناخت و گذر از شناخت به خرد و دانایی است. این اعتراض بر پایۀ باور به وجود گسست میان دو مقام اطلاعات و شناخت و همچنین میان دو مرتبۀ شناخت و خرد یا دانایی است. الیوت باور دارد که با مجموعۀ اطلاعات نمیتوان به شناخت رسید و با مجموعهٔ شناختها نمیتوان به خرد یا دانایی دست یافت. خرد یا دانایی در میان مجموعۀ شناختها گم شده و از دست رفته است؛ همان گونه که شناخت در میان مجموعۀ اطلاعات گم میشود و از دست میرود.
بدینسان همواره کسانی بودهاند و هستند که هشدار دادهاند مبادا پیوند میان چهار بخش هرم DIKW، پیوندی ساده و خطی و سرراست تلقی شود. چگونه میتوان پذیرفت که در حرکت از پایین به بالا- یعنی از دادهها چونان هستومندهای مجرد و فاقد معنا، بهسوی اطلاعات و سپس بهسوی شناخت و بهویژه، بهسوی دانایی و فرزانگی و حکمت– چیزی متفاوت با هر بخش پیشین به آن افزوده نشود یا در حرکت وارونهٔ از بالا به پایین چیزی از بخش فرازین کاسته نگردد؟ این نگرشهای انتقادی پادفروکاستگرا (ضدتحویلی) نگاههای نوتری هستند که نه جمع جبری دادهها را اطلاعات میدانند، نه جمع جبری اطلاعات را شناخت، و نه جمع جبری شناختها را دانایی و حکمت. ولی نگرش غالب همچنان نگرش کلاسیک و نئوکلاسیک قائل به وجود پیوند و فروکاست میان بخشهای چهارگانهٔ هرم یا دستکم میان سه بخش داده و اطلاعات و شناختاند. بااینهمه، باید گفت که در بحث دقیق فلسفی نمیتوان نقدهای پادفروکاستگرایان را نادیده گرفت. این وظیفۀ هر دو جریان غالب فروکاستگرا و منتقد پادفروکاستگرا است که با تدقیق درخور گذار، چگونگی گذار از هر بخش هرم به بخش زیرین یا زبرین را نشان دهند.
تحول در تعریف شناخت و گسترهٔ آن
باور به تغییر بنیادین در مفاهیم شناختی و باور به نسبیانگاری در شناختشناسی، باورهای رایج در جهان پسامدرناند. یکی از وجوه جهان پسامدرن در مباحث شناختشناختی، مخالفت با روایت کلاسیک فلسفه از شناخت و صدق یا حقیقت است. در نگرش پسامدرن با روایتهای گوناگون آن، همواره شاهد گونههایی از ضدیت با روایتهای کلاسیک هستیم که از آن میان میتوان به مخالفت با متافیزیک و شناختشناسی، با تأکید بر نسبیانگاری شناختی و باور به گونههای دیگری از شناخت یا دانایی متفاوت با روایات معمول سنتی اشاره کرد. فزون بر خوانشهای ویژهٔ کسانی چون «کیئرکهگور» و نیچه و هایدگر از فلسفه و تاریخ آن و نقدهای آنان بر متافیزیک و شناختشناسی رایج سقراتی-افلاتونی-ارستویی، میتوان گفت سرریز بیش از اندازهٔ اطلاعات شاید این احساس را پدید آورده باشد که با گونهای از هجمه و سیل بنیانکن اطلاعات مواجهیم که موجب به هم ریختن الگوهای ثابتمان شده است. بههرروی، دور از احتیاط است که چنین نگرشی را بپذیریم؛ هرچند شاید چنین به نظر آید که در برخی از موارد با کوچک شدن ظرف الگوهای گذشتهمان روبهرو هستیم و نمیتوانیم برخی از مفاهیم را در آن بگنجانیم. در مواردی معیارهایمان از انعطاف لازم برخوردار نیستند، ولی تن دادن به نگرش بنیانفکنانه در مباحث شناخت، که دلباختگان پسامدرنیسم آن را بهانهای برای فروریزاندن همه ارزشها، معیارها و نگرش کلاسیک تلقی میکنند، ما را با نسبیانگاری بسیار ویرانگری روبهرو خواهد کرد که هرگز مهارپذیر نیست. همانگونه که در بحث هوش مصنوعی بهدرستی هشدارهایی را برای توقف بهمنظور تدوین هنجارها و مقررات و ضوابط لازم اخلاقی در زمینۀ پژوهش و کاربست تواناییها و دادههای این پدیدهٔ نوظهور میشنویم، به نظر میآید که اگر نمیخواهیم گرفتار وضعیتی مهارناپذیر شویم، باید همچنان با احتیاطِ درخور، از مفاهیم و تعاریف و معیارهای رایج پیشین بهره ببریم. ضمن این که قابلیت انعطافپذیرسازی معیارها و مفاهیم و تعریفها و افزایش حجم ظرف موجود بهمنظور جاگیری مظروف جدید را نیز در میان خود بپرورانیم تا ضمن مرعوب و منکوب نشدن در برابر دستاوردهای تازه، با آنها منطبق شویم. هرگونه عدم تطابق، در آینده بهشدت برای شناختشناسی ما خطرآفرین خواهد بود. در آن زمان است که برای نمونه، هوش مصنوعی و تواناییهای شگرف آن و حجم عظیم اطلاعات خروجی کاربستپذیر آن، مهارناپذیر میشود.
بدینسان باید گفت و پذیرفت که بهرغم رشد گسترده و ژرفایابی علم اطلاعات طی چندین دهه، ما نباید سنت موجود فلسفی را نادیده بگیریم و بیتوجه به سنت عظیم شناختشناسی موجود، تعاریفی را عرضه کنیم و بپذیریم که تا اندازهای خودسرانهاند. آنجا که پای علم در میان است، کسی درخواست فلسفیاندیشی نمیکند، اما آنجا که باید به گونهای فلسفی اندیشید، نمیتوان دستاوردهای گذشته را نادیده گرفت و مفاهیم جدید و تعاریف و معیارهای تازهای عرضه کرد که خط بطلان بر همۀ دستاوردهای گذشته میکشد. چنین رویدادی خطرناک است. بر همین اساس، با به میان آمدن بحث هوش مصنوعی، فیلسوفان باید با کمال احتیاط و ضمن توجه به سنتهای گذشته، شهامت تطبیقیابی با شرایط جدید را نیز در خود پدید آورند و بیآنکه مهار ماجرای هر اندازه سرکش را از دست دهند، به توضیح و تبیین شرایط کنونی بپردازند و راههای برونشد از بحرانهای احتمالی را بیابند و نشان دهند.
آسیب یا خطر خلط اطلاعات با شناخت
در پایان این بحث کوتاه پرسیدنی است اگر پا از چارچوب فلسفی بیرون نهیم و در چارچوب زندگی فردی و اجتماعی تأمل کنیم، هنگامی که بشر اطلاعات را بهجای شناخت اشتباه میگیرد، چه اتفاقی رخ میدهد؟ نخست باید توجه داشت که در این صورت، یک خطای معرفتی رخ میدهد؛ زیراکه همواره باید بدانیم چه روایت رایج از هرم چهاربخشی را بپذیریم و چه منتقد آن باشیم، هرگز نمیتوان اطلاعات را همان شناخت انگاشت. با همۀ نقدهایی که به تعریف غالب شناخت در شناختشناسی وارد شده است، هنوز، آن تعریف جایگاهی کانونی دارد. هر تعریفی را که از اطلاعات به دست داده شود، نمیتوان شناخت تلقی کرد. پس، خلط این دو، در گام نخست خطایی معرفتی است که میتواند به مغالطههایی راه بَرَد. در گام بعد، اگر اطلاعات را همان شناخت تلقی کنیم بیآنکه بحث صدق، یعنی انطباق با عالم واقع یا انطباق مجموعهای از نظریهها و گزارههای پذیرفتهشدهٔ پیشین، برایمان مطرح باشد، این اطلاعات بهخودیخود نمیتوانند به شناخت تبدیل شوند. همگان، هم بهشکل شهودی و هم بهشکل نظری و استدلالی، میدانند که اطلاعات همان شناخت نیست؛ هرچند در برخی موارد ممکن است ابهامهایی در تشخیص و تردیدهایی در کم و کیف همپوشانی این دو مفهوم پدید آید. بنابراین، اگر شناخت و اطلاعات را یکسان بدانیم، مفهوم صدق را به درون اطلاعات کشاندهایم، درحالیکه، اولاً اطلاعات بهخودیخود، حتی اگر اطلاعات درستی باشند، واجد معنای صدق نیست؛ ثانیاً، صدق از عناصر بنیادین شناخت است. بهراستی، یکی از مشکلات بنیادینی که در دوران پسامدرن به آن دامن زدهاند و در آینده نیز ممکن است بیش از پیش به آن دامن زنند، نادیده انگاشتن صدق است. همۀ فلسفههای واقعگرا، در سنت غربی و اسلامی، و همچنین واقعگرایی علمی در همۀ علوم رایج، به ما میگویند در شناختهایی که موضوعشان عالم واقع است، باید به صدق مطابقتی متعهد باشیم، هرچند دستیابی به چنین صدقی یا حتی نزدیک شدن به آن بسیار دشوار باشد. یکسانانگاری اطلاعات و شناخت و تأکید بر صرف اهمیت اطلاعات، موجب میشود بهلحاظ معرفتی در جنگلی تاریک و فاقد مسیرهای برونشد آشکار سرگردان شویم و نتوانیم آن را سیاحت کنیم و از آن بیرون آییم. باید نظر فیلسوفان سنتی شناختشناس و دانشمندان، از فیزیکدانها تا دانشمندان اطلاعات در جریان غالب آن را بپذیریم که دادهها در هر علمی مواد خامی هستند که درزمینۀ معنایی و تفسیری خاص، با پردازش ویژه، به اطلاعات تبدیل میشوند. امروزه گرایشهایی حتی در فیزیک وجود دارد که جهان را مجموعهای از اطلاعات یا بستههای اطلاعاتی مییابند. این اطلاعات، حاصل پردازش طبیعی یا انسانی دادههایند. تا این اطلاعات بر پایۀ اصول و نظریههای خاص با هم پیوند نیابند، شناختی که حاکی از عالم واقع باشد، پدید نمیآید. اگر این مسیر سرراست را رها کنیم، در جنگل تاریک پوشیده از درختان و بوتههای گوناگون از انواع ادعاهای معرفتی رها خواهیم شد؛ جنگلی که در آن هرگز نمیتوان حق را از ناحق، تاریکی را از روشنایی و درست را از نادرست تشخیص داد. حکایت چگونگی پیوند میان داده و اطلاعات و شناخت و حرکت دقیق از یکی به دیگری، همچون حکایت دستیابی به خرد یا دانایی یا فرزانگی با حکمت برای بهرهگیری از شناختها، مجال دیگری میطلبد.