3

که فرداها گذشت

  • کد خبر : 9516
  • 10 فروردین 1403 - 9:56
که فرداها گذشت
آخر اسفند، موسم عید که می‌شود، همه می‌خواهند تغییر کنند. شرکت، برند، فروشگاه و سازمان می‌خواهد سال جدید فلان محصول را بیاورد، استراتژی عوض کند، نیرو تعدیل کند و الخ. آدم‌ها می‌خواهند لاغر و چاق شوند، زبان یاد بگیرند، کار عوض کنند و....

انگار ددلاین همۀ کارهای بشر آخر سال است و بعد از آن باید دیگرگون شد. بماند که بیشتر اوقات همۀ این تغییرات در حد همان ایده و حرف باقی می‌ماند و نه خانی می‌آید و نه خانی می‌رود. نفس موکول‌شدن همۀ تغییرات به سال جدید، آن‌قدر پدیده‌ای پرتکرار و به‌ظاهر بدیهی تلقی می‌شود که گویی محلی برای درنگ ندارد.
بخشی از این وضعیت به‌دلیل ماهیت قراردادهایی است که مابین آدمیان طراحی شده، بعضی قراردادهای مکتوب و مشهود و بعضی هم نانوشته و ذهنی. قراردادهایی که انتهای آن با ابتدای بهار یکی می‌شود. اما مگر جز این است که همۀ این سال‌ها، ماه‌ها، روزها و ساعت‌ها هم قراردادی هستند؟ مگر همۀ اینها هم زادۀ ذهن بشر و انتزاعی نیستند؟ مگر نه اینکه همۀ این لحظات شن‌های ساعت شنی زندگی ما هستند که یکی‌یکی دارند به گویِ پایین می‌ریزند؟
اگر از این منظر به زمان نگاه و قراردادی‌بودن آن را درک کنیم، آن وقت متوجه می‌شویم که هر لحظه بی‌آنکه فلان روز و فلان سال و ماه بخوانیمش، لحظه‌ای نو است که فقط لختی بعد کهنه می‌شود. لحظاتی که هر کدام فرصت‌های در حال از دست رفتن ما در این دنیاست.
با این منظر شاید دیگر دائم خود را در معرض زمان دیگر برای تغییر قرار ندهیم، بلکه هر لحظه یا بهتر بگوییم، به‌وقتش خود را در معرض پرسش‌های بنیادین قرار دهیم.
به تعبیری کل انسان بودنِ انسان، همۀ مسئولیتش دربارۀ خودآگاهی‌اش یا لااقل دربارۀ اینکه گمان می‌کند بهره‌ای از خودآگاهی دارد، مواجه‌شدن در برابر چند پرسش بنیادین است؛ پرسش‌هایی که بسته به جواب‌های انسان به آن، نسبت انسان با هستی و خودش متفاوت می‌شود. یکی از این پرسش‌های بنیادین احتمالاً این است که کِی زمان تغییر است، کِی ثبات؟
در میراث اندیشه‌ای زبان فارسی ما دو رویکرد نسبت به تغییر و ثبات داریم. نه همچون سنت فلسفی‌ای که در یونان باستان یا در فلسفۀ غرب در ادامه وجود داشت، در واقع به سیاق اندیشۀ خاص ما که با ادبیات و شعر قرین بوده است و ادبیات مدیومی برای بیان اندیشه، می‌توان از دوگانۀ مولانا/خیام در نسبت با تغییر گفت.
جهان مولانا جهان دم‌به‌دم نو شدن است. جهان تغییر و دگردیسی در هر لحظه. جهان خراشیدن و تراشیدن بدون نگاه‌کردن به مقصد و حتی بدون در نظر گرفتن نتیجه. جهان شوریده‌ای که شاید سماع و چرخ مدام آن بهترین آیکون برای نشان‌دادن درونِ پرغوغای او باشد. از آن سو جهان خیام، جهان درنگ است. جهان نشستن بر لب جوی و نظاره‌کردن گذر عمر.
همزمان با این دو رویکرد متناقض، هر دو در یک چیز مشترک‌اند؛ ابن‌الوقت بودن. اینکه گذشته و آینده وهمی بیش نیست، باید که در لحظه تصمیم گرفت و نسبت خود را با جهان مشخص کرد. چه بخواهید در رَهی با خراشیدن و تراشیدن ادامه دهید، چه اینکه به جمع‌بندی برسید؛ هیچ‌چیز جز تباهی و نبودن سرنوشت آدمی نیست، باید که در همین لحظه، لحظۀ ناب و یکتا آن کار را کرد.
این نقطۀ تلاقی میراث دو بزرگِ اندیشۀ ما شاید بتواند برای زندگی روزمره‌مان هم راهگشا باشد. به قول مولانا «هین مگو فردا که فرداها گذشت». آن کار درست، آن چیزی که بعد از بالا و پایین کردن‌ها به نتیجه رسیدیم که باید انجامش دهیم، همان است که باید در لحظه انجام دهیم. اگر بنا به تغییر است، هی آن را به فردا و فرداهای دگر نیندازیم و اگر بنا بر ثبات است، همین‌طور. در واقع ما هر لحظه با این پرسش بنیادین مواجهیم که الان باید آرام نشست، درنگ کرد و استمرار داشت یا اینکه موسم دگردیسی رسیده است؟
شوربختانه که تصمیمات عظیم از این دست ما، تغییر حتی جزئی هم در روند جهانی که تنها اصل باثباتش، اصل بی‌ثباتی است، نخواهد گذاشت. تلاش‌های سیزیف‌وار ما تنها به حکم وظیفه به‌عنوان موجودی است که لااقل آن‌قدری خودآگاهی دارد که دربارۀ اینکه دچار جبر است یا اختیار، فکر کند. و این شاید بزرگ‌ترین تراژدی انسان زاده‌شدن باشد.

✍️ علی ورامینی

📭 نسخه چاپی «مدیریت ارتباطات» را از  دیجی‌کالا  و نسخه دیجیتال آن را از مگیران و طاقچه تهیه کنید.

لینک کوتاه : https://cmmagazine.ir/?p=9516

    برچسب ها

    ثبت دیدگاه

    دیدگاهها بسته است.