متن پیش رو نسخۀ مکتوب گفتوگوی زندۀ اینستاگرامی ما با دکتر سرگلزایی است، که به خواندن آن توصیه داریم.
به گزارش ما آنلاین، جناب دکتر سرگلزایی ممنونم که وقتتان را در اختیار ما گذاشتید تا ادامۀ گفتوگو درباره سلبریتی-روشنفکری را با شما انجام دهیم. قرار است که در این گفتوگو مشخصاً بر «روانشناسی زرد» و چگونگی بسط بدیلهای این روانشناسی تمرکز کنیم. در مقدمه بفرمایید که اساساً روانشناسی زرد چیست؟
اینکه به چه چیزی روانشناسی زرد بگوییم داستانی طولانی دارد، زیرا برایش ملاکهای شمول و رد قطعی نداریم. همین عبارت «روانشناسی زرد» عبارتی پوپولیستی است و میتواند عبارتی زرد تلقی شود چون ملاکهای شمول و رد ندارد و در نتیجه تعریف فنی و دقیقی برایش نمییابم. هرکس با هر نظریۀ روانشناسی یا هر شخص روانشناسی که مخالف باشد برچسب روانشناسی زرد به او میزند، لذا باید پرسید عرفاً روانشناسی زرد به چه چیزهایی اطلاق میشود. از نظر من صحبت از روانشناسی زرد، صحبت از «شبهعلم» در برابر علم است؛ یعنی اگر علم روانشناسی را بدنۀ اصلی روانشناسی بدانیم، آنچه را «شبهعلم» (Pseudoscience) یا شبهعلم و خارج از بدنۀ آکادمیک روانشناسی تلقی میکنیم روانشناسی زرد مینامیم. در این صورت باید راجع به «تعریف علم» به اجماع برسیم.
بر مبنای دیدگاههای پوزیتیویستی «آگوست کنت» و فلسفۀ علم «کارل پوپر» اگر بخواهم علم را تعریف کنم، ویژگی علم این است که آزمونپذیر و ابطالپذیر خواهد بود؛ یعنی گزارههایی را مطرح میکند که میتوان آنها را آزمایش کرد و اگر از آزمایش سربلند بیرون نیایند میتوان آنها را ابطال یا رد کرد. چه گزارههایی ویژگی ابطالپذیری و آزمونپذیری دارند؟ گزارههایی که اولاً تعاریفی کاملاً دقیق و روشن دارند، پس ادبیاتی که با استعاره و تمثیل همراه باشد ادبیات علمی نیست. دیگر اینکه ادبیات علمی درمورد پدیدههایی صحبت میکند که عینیت و کمیت داشته باشند؛ در علم بهجای نظریههای کلی و بزرگ راجع به جهان و انسان، تمرکز بر جزئیات است و کیفیتهایی را بررسی میکنند که با توافق و اجماع دانشمندان آن رشته میتوان آنها را به کمیت تبدیل کرد تا قابلیت سنجش ریاضی، آماری و محاسباتی داشته باشند. اگر این تعاریف را از علم پوپری بپذیریم، میبینیم که از چهار موج علم روانشناسی، سهتا از آنها اصلاً علم محسوب نمیشوند.
میدانید که یکی از موجهای تاریخی روانشناسی، «روانکاوی» است، دوم «موج شناختیرفتاری» است، سوم «موج انسانگرا و اگزیستانسیال» و چهارم «موج ترنسپرسونال» (trans-personal). در این چهار موج تاریخی روانشناسی، فقط موج روانشناسی شناختیرفتاری است که راجع به رفتار عینی، قابلمشاهده، کمیتپذیر و قابلسنجش، نظریههای فنی و قطعی میدهد که قابلاثبات یا رد هستند. از دید کارل پوپر، کل روانکاوی یک شبهعلم یا سودوساینس است. کل روانشناسی وجودی یا انسانگرا، چه نظریههای «کارل راجرز» باشد چه «اروین یالوم»، در موج سوم روانشناسی قرار دارد و با «ترازوی پوپری» شبهعلم است. تمام روانشناسی ترنسپرسونال هم شبهعلم به حساب میآید به این شرط که تعریف فلسفۀ علم پوپر را در نظر بگیریم.
در مقابل فلسفۀ علم پوپری که بر مبنای المانهای مدرنیته بنا شده، فلسفۀ علم «توماس کوهن» را هم داریم که بر مبانی فلسفۀ پستمدرن استوار است. او در کتاب «اصول انقلابهای علمی» میگوید زمانی میتوانیم یک منظومۀ معرفتی را جزئی از دانش بنامیم که دانشمندان و پژوهشگران آن حوزه راجع به یک سری اصول موضوعه یا پارادایمها توافق داشته باشند. مثلاً در زیستشناسی، یک سری تعریفها و خط مرزها هست؛ تمام زیستشناسان معتقدند پدیدههایی که میبینیم، یا زنده هستند یا غیرزنده. اجماع بر سر تعریف زنده یا غیرزنده وجود دارد. هر موجودی که نفس بکشد، تغذیه کند، رشد کند، حرکت داشته باشد و تولیدمثل کند موجود زنده محسوب میشود و دارای درجهای از آگاهی است. در این حالت هرجا راجع به موجودات زنده حرف بزنیم میدانیم که باید پنج ویژگی داشته باشند و علم زیستشناسی دارای ثبات و «هموستازیس» است، ولی بعداً موجوداتی مثل ویروس شناخته شدند که با وجود تأثیرات مهمشان روی موجودات زنده، نه نفس میکشند، نه حرکت میکنند، نه غذا میخورند، نه تولیدمثل دارند مگر وقتی که وارد سلول زنده شوند. در این حالت سلول زنده را به کار میگیرند تا آنها را تولید کند. اینجا پارادایم قبلی به بنبست میرسد و باید تعریف دیگری از زنده و غیرزنده مطرح کنیم. همین جاست که یک انقلاب علمی در زیستشناسی رخ میدهد. امروزه که به عصر «سایبورگها» و «هوش مصنوعی عمومی» یا Generalized Artificial Intelligence رسیدهایم، صحبت از این است که هوش رباتها را در چه صورت میتوان «آگاهی» دانست. در واقع تعریف به این سمت رفته که «هر موجودی بتواند یک کپی از خودش را تولید کند موجود زندهای دارای هوش محسوب میشود.» با این تعریف شاید در چند نسل بعدی، برنامهها و نرمافزارهایی هم داشته باشیم که نمونههای خود را تولید میکنند و ارتقا میدهند که در این صورت با یک انقلاب علمی مواجه میشویم که از حوزۀآی تی به زیستشناسی و روانشناسی هم راه پیدا خواهد کرد.
توماس کوهن میگوید «روانشناسی هنوز یک علم پیشاالگویی (pre-paradigmatic) است»، یعنی راجع به اینکه «روان چیست؟ آیا روان یک کارکرد از سیستم مرکزی عصبی است یا یک امر فرامادی و فراحسی به حساب میآید که خودش را از طریق سیستم مرکزی عصبی متظاهر و متجلی میکند؟» اجماع وجود ندارد. چون روانشناسی یک علم «پری پارادایماتیک» است، اگر بخواهیم هر بخش روانشناسیای که بهتعبیر پوپری «ابطالپذیری» را نداشته باشد، شبهعلم تلقی کنیم، در این صورت باید سهچهارم تقسیمات تاریخی روانشناسی را شبهعلم بدانیم. اگر روانشناسی زرد را با این مبنا توصیف کنیم، آن را باید نوعی از روانشناسی بدانیم که علمی نیست و دادههایش را بهشکل تجربی و علمی به دست نیاورده است. در این صورت قسمت زیادی از آنچه را در تاریخ روانشناسی یا سنت روانشناسی وجود دارد باید روانشناسی زرد به حساب بیاوریم.
تعریف دوم این است که هرگاه با پروپاگاندا یا غوغاسالاری رسانهای برای رسیدن به مقاصد سیاسی و کسب قدرت و به نفع نظام سلطه از علم استفاده کنیم، این علم را علم غیرمعتبر یا زرد بدانیم. این رویکرد در طول تاریخ همواره وجود داشته و البته دیرتر به روانشناسی راه یافته است. استفادۀ سیاسی از علم ژنتیک باعث شد که نازیها نسلکشی خود را توجیه کنند و نظریات «داروین» منجر به این شد که «داروینیسم اجتماعی» پذیرفته شود. داروینیسم اجتماعی یا «اسپنسریسم» نظریهای است که میگوید: «حق با اقویاست چون نظام تکاملی طبیعت این را خواسته است.» هیئتحاکمۀ چین، طبقهبندیهای رسمی روانپزشکی را نمیپذیرد و در دانشگاهها یک طبقهبندی چینی برای اختلالات روانشناختی عرضه میکند که به سیاستهای نظام حاکم کمک میکند. تمام اینها پروپاگاندا هستند. در مملکت خودمان نیز این پروپاگاندا را زیاد میبینیم. در دولت نهم و دهم، شاید به خاطر داشته باشید، رئیسجمهورِ وقت هر سال در مناسبتهایی به مردم یک «کادوی علمی» میداد که نوعی پروپاگاندای رسانهای بود، مثلاً اعلام میکرد «محققان ایرانی داروی درمان ایدز را ساختهاند»، وزیر بهداشت هم این شبهخبر را تأیید میکرد، در حالی که چنین دارویی وجود نداشت! در روانشناسی هم پروپاگاندا میتواند وجود داشته باشد، مثلاً نظام سرمایهداری پساصنعتی از روانشناسی استفاده میکند تا هژمونی فرهنگی خود را جا بیندازد.
اگر پروپاگاندا یا استفادۀ سیاسی از روانشناسی را روانشناسی زرد بدانیم، در این صورت بسیاری از نظریاتی که از دیدگاه پوپر «علم» محسوب میشوند نیز جزو روانشناسی زرد به حساب میآیند چون از آنها سوءاستفادۀ سیاسی شده است.
سومین تعریف روانشناسی زرد این است که با نام روانشناسی، یک تجارت غیراخلاقی راه بیندازید. منظورم از تجارت غیراخلاقی این است که گروه قلیلی که تولیدکننده یا تأمینکنندۀ یک کالا یا خدمت هستند، بهخاطر نفع جمعیت قلیل خودشان به جمعیتی کثیر ضرر برسانند. اگر بخواهیم هرگونه تجارت غیراخلاقی در روانشناسی را روانشناسی زرد تلقی کنیم در این صورت بسیاری از آکادمیسینها را میبینیم که هیچ حرف عوامپسند و پوپولیستیای نمیزنند اما با رانتهای ثروت و قدرتی که دارند از جایگاه آکادمیک خودشان برای مقاصد غیراخلاقی استفاده میکنند در حالی که هیچکس برچسب روانشناسی زرد به ایشان نمیزند. مقالاتشان چاپ میشود، استادتمام دانشگاه فلان جا هستند، همه به آنها احترام میگذارند و هیچکس اسم کارشان را روانشناسی زرد نمیگذارد.
وقتی روانشناسی شبهعلمی را زرد بدانیم، یک طیف خاص روانشناسی زرد میشود. وقتی از پروپاگاندای روانشناسی در خدمت مقاصد سیاسی بگوییم طیف دیگری شامل روانشناسی زرد میشود. تجارت غیراخلاقی در روانشناسی هم طیف سومی را نشان میکند.
حالت دیگری که ممکن است گروهی آن را روانشناسی زرد بنامند این است که برای اینکه مطالب علمی را به زبان عامه بگوییم که قابلفهم باشند، دست به سادهسازی و بهرهگیری از صنایع ادبی مثل تمثیل و استعاره و تلمیح میزنیم که از نظر من این نوعی «بندبازی روشنفکری» است، زیرا اگر کسی بخواهد مطالب روانشناسی را برای عموم بگوید، باید مراقب باشد که اگر زیاد فنی حرف بزند مخاطب عام را از دست میدهد و هرگاه مطلب را زیاد از حد ساده کند، از اعتبار علمی و حتی اعتبار عرفی و اجتماعی آن حرفه ساقط میشود. در واقع وقتی راجع به روانشناسی زرد صحبت میکنیم دقیقاً نمیدانیم از کدامیک از موارد فوق حرف میزنیم، در نتیجه خودِ عبارت «روانشناسی زرد» تبدیل به یک انگ یا برچسب زرد میشود که هرکس به هر نفر یا دیدگاهی که قبولش ندارد میچسباند.
همین وضعیت را بهصورت عامتر در رابطه با ابتذال میبینیم. در کنار نظریۀ ابطالپذیری پوپر، بهخصوص درمورد صورتهای دوم و سوم، و نظریۀ کوهن که اشاره کردید، میتوان از دیدگاه فوکو استفادۀ زیادی کرد تا منظور از ابتذال و در اینجا مشخصاً روانشناسی زرد روشن شود. در این رویکرد، روانشناسی زرد و ابتذال را بهعنوان یک رذیلت اخلاقی طرح نمیکنیم، بلکه صرفاً وضعیتی است که سوژه مُنقاد آن وضعیت میشود بهنحوی که اجازۀ تفکر راجع به وضعیت خود را به او نمیدهد و تکنولوژیهای قدرت موجود در دنیای سرمایهداری و پساصنعتی، سوژه را بهنحوی منقاد میکنند که وضعیت مطلوب آن ساختار را پیش ببرد. دومین حالتی که به نام پروپاگاندا مطرح کردید نیز در نهایت میخواهد سوژه را منقاد کند. به نظرم با این دیدگاه بهتر میتوانیم راجع به روانشناسی زرد و ابتذال صحبت کنیم. منظور از قدرت، مفهوم فوکویی آن است و نه قدرت سیاسی. این روانشناسی که میگوید «سبز باش» یا «قورباغه را قورت بده» گاهی بر مباحث عمیقتر که نقدهای درونماندگار و نیاز به تفکر بیشتر دارد سیطره مییابد. آیا در این زمینه میتوانیم از فوکو وام بگیریم تا روانشناسی زرد را، نه بهعنوان یک انگ یا رذیلت، بلکه بهعنوان یک وضعیت بشناسیم؟
فکر میکنم این تعریف تقریباً شبیه «هژمونی فرهنگی» است که «آنتونیو گرامشی» مطرح میکند؛ یعنی اینکه طبقۀ حاکم صرفاً از طریق ابزار نظامی و اقتصادی نیست که طبقۀ فرودست را کنترل میکند، بلکه شرایطی خلق میکند که بدیل دیگری برای فکر کردن باقی نمیگذارد. اگر با این معنا به مسئله بپردازیم، بخش زیادی از آن چیزی که بهعنوان «روانپزشکی» یا «پزشکی» یا «روانشناسی آکادمیک» میشناسیم نیز همین ویژگی را دارد. میدانید که «میشل فوکو» یکی از منتقدان کل نهاد روانپزشکی بود.
بله، منتقد «پزشکی» بهطور کل بود.
روانپزشکانی مثل «توماس سازِ» امریکایی و «رونالد دیوید لینگِ» بریتانیایی نیز جریان «آنتی سایکیاتری» را ایجاد کردند؛ یعنی روانپزشکان ضد جریان روانپزشکی مرسوم. زیرا جریان روانپزشکی، دستکم در بخشی از دنیا، از اهمیت ملکولها و بیوشیمی در عملکرد رفتار و احساس افراد سوءاستفاده میکند. فرضاً وقتی میدانند نوروترنسمیترها (neurotransmitters) روی رفتار اشخاص تأثیر میگذارند، همۀ مسائل را صرفاً تبیین بیوشیمیایی میکنند و برای آن راهحل بیوشیمیایی پیشنهاد میکنند. بهعنوان مثال، در یک دورۀ بیستساله در ایالات متحده تحقیقی انجام شد که در نتیجۀ آن متوجه شدند هر سال که میگذرد، در قیاس با سال قبل، دانشآموزان بیشتری دچار Attention Deficit Disorder (اختلال توجه) یعنی ADD یا ADHD هستند و تعداد بیشتری از دانشآموزان تحت درمان دارویی در مراکز درمانی مختلف قرار میگیرند. چنین شد که منتقدان این نقد را مطرح کردند که اگر به جایی برسیم که مثلاً سی درصد از دانشآموزان نتوانند کلاس درس را تحمل کنند، باید سیستم آموزشی را تغییر دهیم نه اینکه سی درصد از دانشآموزان را با برچسب «بیمار» بشناسیم و به آنها دارو بدهیم. از چنین سیستم آموزشیای نهایتاً ده یا بیست درصد آدم موفق بیرون میآید و هفتاد یا هشتاد درصد آدمها ناکام، ناامید، سرخورده، مضطرب و عصبیاند. بهجای تغییر سیستم آموزشی، هر سال و هر دهه تشخیص پایین بودن تمرکز را بیشتر میزدند و درمان ADD را هم صرفاً از طریق دارو دنبال میکردند. بنابراین حتی جریان آکادمیک نیز میتواند درگیر هژمونی فرهنگی یا نظام سلطۀ فرهنگی باشد.
اینکه کدام پدیدۀ انسانی را «اختلال» محسوب کنیم و کدام را نکنیم نیز یک سؤال مهم است. مثلاً در طبقهبندی رسمی انجمن روانپزشکی امریکا، میل جنسی اگر از حد معینی کمتر باشد بهعنوان Hypoactive Sexual Desire Disorder شناخته میشود، اما اگر از حد متوسط بیشتر باشد، هیچوقت تشخیص ناهنجاری برایش داده نمیشود. چرا میل جنسیای را که از میانگین کمتر باشد ناهنجاری تشخیص میدهند ولی برای بیشتر بودنش هیچ تشخیصی نمیگذارند؟ این مسئله هیچ تبیین، توضیح و دفاع علمیای ندارد. مسئله فقط این است که وقتی نظام سرمایهداری مصرفی مرتباً افراد را با سیگنالهای جنسی بمباران میکند _ از فیلمهای سینمایی گرفته تا گزارشهای خبری _ و میخواهد فروش کالاها را از طریق جنسیسازی آنها بالا ببرد، پس برای فروش بیشتر کالا مدام باید مردم را تحریک جنسی کنند. فروش لباس ورزشی با سکسیسازی بیشتر میشود، خودروها از طریق سکسیسازی بهتر فروش میروند، سیگار و مشروب با سکسیسازی بیشتر فروش میروند. جامعۀ سرمایهداری پساصنعتی میخواهد هرچیزی را با سکس گره بزند تا فروش بیشتر شود. در این شرایط است که انجمن روانپزشکی امریکا طبقهبندی تشخیصی کمتر شدن از عرف را مطرح میکند ولی زیادتر شدن از عرف را ناهنجاری نمیداند. حتی در جریان اصلی تولید یا طبقۀ علم نیز ردپای سلطۀ فرهنگی را میبینید، زیرا دانشمندان که در جایی خارج از همین نظام فرهنگی زندگی نمیکنند. شما ببینید چرا داروهایی که برای کارکرد بهتر مردان در رابطه جنسی از آنها استفاده میشود، با همۀ عوارض و ممنوعیتهای پزشکیای که دارند، در بیشتر دنیا (از جمله کشور ما) بدون نسخه به فروش میرسند در حالی که داروهایی با عوارض جانبی کمتر، بدون نسخه به فروش نمیرسند؟
خلاصۀ کلام اینکه در حال حاضر وقتی کسی حرفهای شیرین عامهپسند بزند او را روانشناس زرد تلقی میکنند ولی هیچ طبقهبندیای که ملاکهای شمول و رد داشته باشد برای تعریف «روانشناسی زرد» شکل نگرفته است. شاید یک متخصص بیماریهای عفونی و داخلی نیز بهخاطر بحران کووید 19 ناگهان تبدیل به سلبریتی شود و اگر قبلاً ده هزار نفر او را فالو میکردهاند الان دویست هزار نفر فالو میکنند، چون در کنار تخصصی که دارد توانسته فیلم و کلیپ تولید کند و مسائل را با زبانی عامهپسند بگوید. در این شرایط نمیتوان او را یک پزشک زرد دانست. انگار نوعی سوگیری راجع به روانشناسی وجود دارد و هرگاه یک روانشناس تبدیل به سلبریتی شود و تعداد فالوورهایش از حد معینی بالاتر رود او را «روانشناس زرد» میخوانند، اما اگر یک پزشک همین کار را انجام دهد او را «پزشک زرد» نمیدانند. دندانپزشکهایی هستند که هنرپیشهها و سلبریتیها پیش آنها میروند و بعد با هم عکس سلفی میگیرند که «امروز جنیفر لوپز روی یونیت من بود و روز بعد تام کروز روی یونیت من است!» این دندانپزشک را کسی دندانپزشک زرد نمیخواند. روانشناسی خودش علمی «پری پارادایماتیک» به حساب میآید و به همین دلیل اجماع درباره پارادایمهایش شکل نگرفته است. روانشناسان، بیش از آنکه یک صنف، یک حرفه یا یک گفتمان منسجم باشند، یک صنف و گفتمان متفرق هستند، پس حتی خود روانشناسانی هم که به یک مکتب فکری تعلق خاطر دارند اصطلاح «زرد» را به روانشناسان دیگر مکتبهای فکری نسبت میدهند. شاید به همین دلیل است که بحث «روانشناسی زرد» حتی در مجامع روانشناسی نیز زیاد مطرح میشود.
دستهبندی و تعریف روانشناسی زرد را با روشها و کارکردهایش نیز میتوان روشن کرد. مثلاً کسانی را که پاسخهای فستفودی و دمدستی برای هرچیزی میآورند و کشکولی دارند که راهکار هر مشکل عمیقی را در لحظه از آن بیرون میآورند روانشناس زرد به حساب آوریم. از سوی دیگر باید به کارکرد روانشناسی توجه کنیم؛ اگر شما را تبدیل به عنصری کند که برای ساختارهای موجود مطلوب باشد شاید روانشناسی زرد به حساب آید. آیا از این زاویه میتوان تشخیص داد که کدام روانشناسی درست است و کدام غلط؟
اگر از منظر کارکرد اجتماعیسیاسی نگاه کنیم همین ملاحظه برای بسیاری از داروهای تجویزی، پروتزها و جراحیهای زیبایی نیز صدق میکند؛ آیا جراحی زیبایی در خدمت نگاه ابژهای و کالایی به انسان شکل نگرفته است؟ تعداد زیادی از جراحیهای زیبایی واقعاً نیاز طبی افراد نیستند و روی کیفیت زندگیشان تأثیری نمیگذارند مگر اینکه آن شخص، بهتعبیر شما، سوژۀ منقاد باشد، یعنی باور کند که دماغ زیبا یعنی این، سینۀ زیبا یعنی این و… جراحیهای زیبایی در سوژۀ منقاد (تحت انقیاد) هژمونی فرهنگی معنی پیدا میکنند. در این صورت باید بخش زیادی از حرفهها را که تحتتأثیر گفتمان سرمایهداری پسامدرن (صنعت فرهنگ) هستند و در حوزههای زیبایی، سلامت، قدرت و عقل به هژمونی فرهنگی خدمت میکنند، همگی را در طبقهبندی زرد بدانیم.
تعریف «زرد» از جنبۀ متودولوژی راحتتر است. مثلاً گزارههایی را که دستخوش مغالطه باشند زرد بنامیم، چه مغالطۀ تعمیم مفرط، چه مغالطۀ شاهماهی قرمز، چه مغالطۀ سطح شیبدار لیز؛ یعنی میزان مغالطه در آن گفتمان بهقدری زیاد باشد که بهندرت بتوانی خبرهای بدون مغالطه را از آن دستچین کنی. زیرا مغالطه مبتنی بر گفتمان قدرت است و نه گفتمان حقیقت. منظورم صرفاً قدرت سیاسی نیست، منظورم هر نوع بازی بُردباخت است.
با همین تعریف متودولوژیک میتوانیم مرزبندیهایی انجام دهیم بدون اینکه انگ بزنیم. دستکم در دو دهۀ اخیر به نظر میرسد که اقبال به روانشناسی زرد روندی رو به رشد داشته است؛ روانشناسیای که یا انواع مغالطات منطقی در آن هست و همچنین از دیدگاه پوپری هم نمیتوان برایش مبنای علمی قائل بود چون حرفهایی گفته میشود که نه قابلابطال هستند و نه قابلاثبات. گویا اقبال به این مباحث دارد زیاد میشود. اگر با پیشفرض من موافق باشید، آیا این را ناشی از تحولات سیاسیاجتماعی میدانید یا موارد دیگری مثل دامن زدن به این نوع روانشناسی برای کاسبیها و صفحات مجازیای که سودهای زیادی از این بابت میبرند؟ یا شاید به دلیل رشد دانشگاههایی باشد که چندان معتبر نیستند و در هرجا یک رشتۀ روانشناسی راه انداختهاند؟ شاید خیلی از کسانی که به رشتههای دیگر راه نیافتهاند به سمت روانشناسی آمدهاند و خروجیها آدمهایی شدهاند که پشتوانۀ علمی ندارند اما خود را روانشناس میدانند و میخواهند در این بازار جایگاهی پیدا کنند؟ اگر با پیشفرض رشد روانشناسی زرد موافق باشید عامل آن را چه میدانید؟
هر اتفاقی در جامعۀ ما بیفتد متصل به بستری جهانی است. امروزه هالیوودیسم و دیزنیفیکیشن جریان غالب رسانهای دنیاست؛ در جریان غالب روایتهای هالیوود و والتدیزنی یک قهرمان تکرو، زیبا، قوی و باهوش میآید و در فضایی کاملاً تخیلی، خودش و دنیا را نجات میدهد و متحول میکند. بستر رسانهای غالب دنیا طبیعتاً بر مملکت ما هم تأثیر میگذارد، بهخصوص که گمان من این است که ما یکی از جمعیتهای بسیار امریکاییزده را بین ممالک مصرفکنندۀ فرهنگ داریم. هالیوودیسم و دیزنیفیکیشن در خیلی از کشورها بهاندازۀ ایران رواج ندارد. فرهنگ هالیوودیسم در کشور ما گسترش یافته است و مردم در دنیایی تخیلی مثل دیزنیلند (Disney Land) زندگی میکنند. در چنین شرایطی طبیعی است که کسانی که در ساخت این دنیای تخیلی با مخاطب همراهی کنند بیشتر گل میکنند.
دومین عامل رواج روانشناسی زرد، سوءمدیریت کلان در حوزههای مختلف کشور است. در دانشگاه و نهادهای آکادمیک شاهد عدم توازن بین عرضه و تقاضا هستیم. مملکت ما هنوز در ابتدای صنعتی و مکانیزهشدن است اما آموزشها را به سمت رفع نیازهایی برده که مخصوص جوامع دیگر است؛ جوامعی که از دوران صنعتیشدن گذشتهاند و مسئلۀ اصلیشان صرفاً مولد بودن اقتصادی نیست، بلکه رضایت روانشناختی است. جامعۀ ما از نظر فرهنگی هنوز در عصر کلانروایتهای دامپروری و کشاورزی به سر میبرد. در این مملکت بدون آنکه نیازسنجی شود، شروع به تربیت گروه زیادی از آدمها در رشتۀ روانشناسی میکنید بدون اینکه ارزیابی کنید که آیا واقعاً کارشان بازاری دارد یا نه؟ وقتی عرضه و تقاضا میزان نباشد و تصمیمگیری بر مبنای شواهد و نیازها اتفاق نیفتد، دو اتفاق رخ میدهد: یکی در میان عرضهکنندگان خدمات، و دوم در بین مصرفکنندگان.
اینکه پزشک تربیت کنید در حالی که زیرساختهای کار را برایش فراهم نکردهاید و بگویید دولت مسئولیتی در زمینۀ ایجاد زیرساخت کاری تو ندارد، در این شرایط برخی پزشکان بهجای اینکه بیماران را درمان کنند، کاری شبیه کار آرایشگران انجام میدهند. بخش زیادی از پزشکان عمومی کلینیک درمان نگهدارنده با متادون یا کلینیک پوست و زیبایی راهاندازی میکنند چون زیرساخت مناسبی برایشان وجود نداشته است. در روانشناسی نیز زیرساختهای لازم برای اشتغال افراد شکل نگرفته است. زیرساختها را میتوان در قانون بودجه پیشبینی کرد. مثلاً اگر بخشی از درمانهای روانشناختی مشمول بیمه باشد، برای روانشناسان ایجاد شغل میشود. فرضاً وقتی هزینۀ رفتاردرمانی پرخاشگری یا مشاورۀ پیش از ازدواج را دولت بپردازد بخش زیادی از آدمها بهخاطر رفع نیازهای واقعیشان به سراغ روانشناس میروند و روانشناسان مجبور نیستند تلاش کنند تا چهرۀ اینستاگرامی شوند. من بهجای اینکه بر پرورش آدم خوب تأکید کنم بر طراحی نهادها و روابط اجتماعی سالم تأکید میکنم. هنگامی که در ساحت تصمیمگیری و مدیریت، تعرفههای غیرواقعی بگذارید و بیمهها پرداخت هزینۀ خدمات روانشناختی را قبول نکنند، دانشجوی انبوه در رشتۀ روانشناسی بپذیرید در حالی که زیرساختهای کسبوکار روانشناسی فراهم نیست و به او بگویید «برو برای خودت کار پیدا کن»، همانطور که پزشکان عمومی به سمت کلینیک اعتیاد و زیبایی میروند، روانشناسان هم به سمت روانشناسی عامهپسند میروند، مثلاً سمینارهای شادی برگزار میکنند تا زندگیشان را بچرخانند.
از سوی دیگر، بازار مصرف جامعۀ ایرانی که همچنان از حیث فرهنگی در عصر کشاورزی و دامپروری به سر میبرد اساساً به دانشمند نیاز ندارد. ما در جایگاه تولید علم در دنیا نیستیم و تولید علم را فقط در حد نمایشی، سیاسی و ساختگی انجام میدهیم؛ نه تصمیمگیریهای کلان مملکت علمی هستند و نه مردم انسوالفتی با گفتمان علمی دارند.
از طرفی، در سطح جهانی، جریانهای رسانهای هالیوودیسم و دیزنیفیکیشن و در سطح ملی فقدان آمادگی فرهنگی ما برای گفتمان علمی و از سوی دیگر فراهم نبودن زیرساخت عرضۀ خدمات برای تحصیلکردگان روانشناسی منجر میشود به اینکه بخش زیادی از فضای گفتوگوی روانشناسی به سمت سطحینگری و مغالطه برود. تأکید میکنم، هنگامی که از گفتمانهای آکنده از مغالطه و سفسطه بهعنوان «روانشناسی زرد» نام میبریم، قرار نیست فلان شخص یا فلان مجله را بهطور مطلق با برچسب «روانشناس زرد» یا «مجلۀ زرد» معرفی کنیم. بهجای اینکه هرکس را که فالوور دارد «زرد» بخوانیم، باید نظامی تحلیلی داشته باشیم که روشن کند کدام پیامِ چه شخص یا چه رسانهای مغالطه بوده و کدام درست بوده است. به این ترتیب برچسبها را بهراحتی به سمت یکدیگر شلیک نمیکنیم.
آقای دکتر، شما فرمودید ما امریکاییزدهتر از کشورهای مصرفکنندۀ دیگر هستیم. در شبکههای نمایش خانگی و سریالهای ما هم همین جریان مشهود است. فرضاً سریالهایی که نعلبهنعل هالیوود، حتی نه هالیوود، بلکه سریالهای ترکیهای هستند، در ایران مخاطبان زیادی دارند، و حتی فیلمفارسیهای هالیوودی که همه با آنها آشنا هستند. بسیاری از پربینندهترین برنامههای صداوسیما دقیقاً تقلید نعلبهنعل از یکی از برنامههای هالیوودی هستند که حتی در همان هالیوود هم مخالفان و منتقدانی دارند. شوهای دونفره و برنامههای استعدادیابی از این جملهاند؛ انگار که کپی از مدل امریکایی باشند. به این ترتیب، در همان حال که به مخاطب میگوییم فرهنگ امریکایی منحط و مبتذل است، میبینید که خودمان فرهنگ آنطرف را از رسانههای رسمی تبلیغ میکنیم و همین مسئله منجر به بحران روانی میشود. مرزهای روانشناسی زرد را نتوانستیم بهصورت دقیق مشخص کنیم، فقط شاید بتوانیم جوابهای دمدستی را «زرد» بدانیم. ساحت انسان و روان انسان پیچیده است و هرکس که جوابهای فستفودی و مُسکنی را در کشکولش داشته باشد و حال همه را خوب کند شاید بهتر باشد از وی بپرهیزیم. به محور اصلی بحث بازگردیم، اما من پیش از آن سؤالی دارم که شاید این سؤال شخصی باشد، پس میتوانید پاسخ ندهید. شما از کار بالینی به سمتوسویی آمدهاید که میخواهید فعالیت روشنفکری انجام دهید. گویا از پارادایم پزشکی به سمت تلاشهای بینارشتهای آمدهاید. شما در کنار روانپزشکی، در حوزههای فلسفه، ادبیات و اسطوره هم پژوهش میکنید.و به نظر میرسد کارهای روشنفکری را انتخاب کردهاید تا تجربۀ زیادتان در عرصۀ روانپزشکی و روانشناسی را به دیگر حوزهها هم بیاورید. شما چه ضرورتی میدیدید که کار روشنفکری بکنید؟ در برابر چه چیزی به میدان آمدهاید؟ شاید با پاسخ شما بتوانیم به این جواب برسیم که روشنفکر علیه چه چیزی مبارزه میکند.
در روانپزشکی و روانشناسی باید دیدگاه زیستی، روانی و اجتماعی داشته باشیم. ساحت روانی ما آوردگاه ساحت زیستی، طبی، بیولوژیک و اجتماعی ماست که از گفتمان تا اقتصاد، همگی در آن نقش دارند. بخش زیادی از مسائل روانی انسانها ریشههای اجتماعی دارد که شامل جنبههای تاریخی، مذهبی، اسطورهشناختی، سیاسی و… میشود. بخش عمدهای از همکاران روانپزشک من، با اینکه دیدگاه زیستیروانیاجتماعی را قبول دارند، ترجیح میدهند فقط به بخش زیستیروانی (bio-psychologic) توجه کنند و کمتر به بخش روانیاجتماعی (Psychosocial) بپردازند. یکی از دلایل این است که مطبداری و کلینیکداری هزینه و دردسرهای کمتری در مقایسه با فعالیتهای اجتماعی دارد.
چه دلیلی دارد که من فعالیتهای بالینی گذشتهام را کم کرده و به سمت فعالیتهای فرهنگی و ترویجی آمدهام؟ یک دلیل آن نیاز اجتماعی بوده چون بعضی بسترها را خالی میدیدم. متدینها میگویند «برخی کارها واجب کفایی هستند»، یعنی تا وقتی که کسی آن را بهاندازۀ کفایت انجام نداده، واجب است هرکس در توانش است انجام دهد و هنگامی که به حد کفایت رسید مستحب میشود. اگر با نگاه اومانیستی هم بنگریم، معنای زندگی ما این است که رنجهای بشری را کم کنیم. وقتی این خلأ را میبینم که عدۀ زیادی از همکاران من به فضای روشنفکری نیامدهاند، گمان میکنم وظیفه دارم به این حوزه بیایم. دلیل دیگر، علایق شخصی من است. چنین نبوده که من روانپزشک شوم و بعد به فکر بیفتم که به ساحت فرهنگیاجتماعی هم توجه کنم. من قبل از اینکه پزشک یا روانپزشک شوم، از اول راهنمایی تا پایان دبیرستان و بعد هم در طول دورۀ دانشجویی، در حوزههای تاریخ، ادبیات، فلسفه، عرفان و مذهب بهشکلی جدی مطالعه میکردم و تمام مدت دانشجویی نیز درگیر فعالیتهای اجتماعی، فرهنگی و سیاسی بودم که البته گاهی هم با تکیه به عقل بیستسالگیام دچار موضعگیریهای غلط میشدم. بنابراین چنین نبوده که از زمانی خاص به فکر بیفتم که تغییر جهت دهم. طبیعتاً هنگامی که بعضی بسترهای اجتماعی را خالی دیدم، تصمیم گرفتم به سمت حوزههایی بروم که هم موضوع علاقه و دغدغۀ خودم هستند و هم نیاز اجتماع را پاسخ میدهند. اگر یک نفر در تهران به من بگوید «یک روانپزشک خوب به من معرفی کن» میتوانم از عدۀ زیادی نام ببرم، ولی اگر یک مؤسسۀ فرهنگی بگوید «یک روانپزشک میخواهیم که راجع به جنبههای فلسفی-گفتمانی سلامت روان و ذهن صحبت کند»، هرقدر بگردم بیش از سه یا چهار نفر را نمیتوانم نام ببرم. همینها باعث شد که تصمیم بگیرم بنا به توانمندیای که در خودم میدیدم نیازهای اجتماعی را پاسخ دهم. شاید اگر عدۀ زیادتری به عرصۀ روشنفکری میرفتند من هم ترجیح میدادم که در مطب بنشینم.
ممنون از توضیح مبسوط درباره انتخابتان. سراغ بحثی میرویم که آقای بهبهانی مطرح کردند و شما نیز با او همدل بودید. آقای کاوه بهبهانی عبارت «سلبریتی انتحاری» را به کار بردند و اینکه روشنفکر باید از بستر سلبریتیشدن استفاده کند و بعد، بهتعبیر جالب ایشان، «ناگهان شلاق بر گردۀ جهل بزند.» اینجاست که روشنفکر سلبریتی آنچه را فکر میکند درست است به مخاطبانی که به دست آورده منتقل و حقایق زمخت را بازگو میکند. وقتی از فعالیت روشنفکری در حوزۀ روانشناسی در برابر آلترناتیوهای جذاب بیشمار صحبت میکنیم که مُسکنهای دمدستی و آنی به عامۀ مردم عرضه میکنند و جذاب به نظر میرسند، از دید شما چه کاری باید کرد؟
نظریۀ «سلبریتی انتحاری» که آقای کاوه بهبهانی بیان کردهاند و شما برایم فرستادید و نظرم را خواستید، بهاعتقاد من دیدگاه کاملاً درست و جالبی است. از حیث روش و مسیر طیشده شاید ببینید یک روشنفکر نیز همان مسیر سلبریتی را طی میکند در حالی که برای یک سلبریتی شهرت بهخودیخود موضوعیت دارد در حالی که در کار روشنفکری حسن شهرت طریقیت دارد نه موضوعیت؛ آنچه موضوعیت دارد و روشنفکر دنبال آن است کاملاً فرق میکند. آنجا هم شما مطرح کردید که بسترهایی مثل اینستاگرام و فضاهای مجازی کلاً بسترهایی سطحی برای ارتباط هستند پس کسی که وارد این بسترها شود بهخودیخود قدم به حوزۀ بحثهای سطحی، گذرا، کوتاهمدت و سادهسازیشده میگذارد. من فکر میکنم اختلافنظری را که پیش آمده باید در حوزۀ فلسفۀ اخلاق طرح کنیم. اگر در اخلاق «مطلقگرا» و «امانوئل کانتی» باشیم شاید بگوییم «جلبنظر عوام و حرفهای غیرعمیق زدن کار روشنفکر نیست، روشنفکر باید با متد دقیق به مسائل عمیق بپردازد.» در این رویکرد، ورود من به اینستاگرام غیراخلاقی به حساب میآید. اما اگر در اخلاق «فایدهگرا» و «جان استوارت میلی» باشیم و بگوییم هرچیزی که بیشترین نفع را برای بیشترین انسانها دارد اخلاقی است، در این صورت اینکه یک روشنفکر روش مشابه سلبریتی را برای پرداختن به موضوعات انتخاب کند اخلاقی به حساب میآید؛ حتی با وجود اینکه فضای مجازی ابزار گفتمان حاکم و هژمونی فرهنگی شده است، زیرا کار روشنفکری در این فضا میتواند بیشترین نفع را به بیشترین مخاطبان برساند. ممکن است شما از من بپرسید «وقتی تو وارد فضای اینستاگرام میشوی که فضایی گذرا، سطحی و با پیامهای کوتاه است که اکثراً برای تماشای عکس و ویدئو به آن میآیند، چرا حاضر نیستی در رسانۀ دولتی در یک نشست شرکت کنی که بهجای پانصد نفر، پانصد هزار نفر تو را ببینند؟» اینجا باید پاسخ دهم «ارزیابی من این است که هرگز در فضای رسانۀ دولتی بیشترین نفع برای بیشترین افراد حاصل نمیشود، اما در فضای مجازی هنوز این امید هست که بتوان نفع کثیر ایجاد کرد.» وقتی از «اخلاق فایدهانگار» حرف میزنیم منظورمان فایدۀ شخصی و فایدۀ سطحی نیست. اگر یک روشنفکر، یک روشنگر، یک معلم یا هرچه که اسمش را بگذارید، با نگاه فایدهگرایانه به این نتیجه برسد که برای موضوعیت «تقریر حقیقت» موردنظر وی مسیر بازاریابی مشابه یک سلبریتی لازم است، طبیعتاً وارد فضای مشابه میشود، اما این با آن سلبریتیای که شهرت برایش موضوعیت دارد تفاوت دارد؛ یک سلبریتی زیاد شدن فالوورها، مقلدها و مخاطبها را ذاتاً ارزش تلقی میکند. چنین شخصی هیچ خط قرمزی ندارد و هرچه را مردم از او بخرند عرضه میکند، اما بهتعبیر آقای بهبهانی، روشنفکر این سرمایه را با هدف آگاهسازی و جهلستیزی جمع میکند، پس هرجا برای آگاهسازی مردم لازم باشد که سرمایه را خرج کند، خرج میکند، مثلاً رأیی میدهد که ناگهان نیمی از مخاطبانش بهخاطر همان رأی وی را رها میکنند. فهم من از نظریۀ سلبریتی انتحاری همین بود.
من چند سال پیش یادداشتی راجع به «آرکیتایپ روشنفکران» نوشتم که هنوز هم در سایتم هست. بر مبنای تیپشناسی «سفر قهرمانی» «کارول پیرسون» ارزیابی کردم که هرکس میخواهد کار روشنفکری کند باید ویژگیهای مشخصی را در وی ببینیم: روشنفکر باید، هم دغدغۀ حقیقت داشته باشد، هم مقید به نقد بماند و هم با تودۀ مردم سخن بگوید. یک نفر هست که آکادمیسین است، علم تولید میکند. یا در فضای حرفهای حرف میزند. چنین شخصی، بنا به گفتمان کارول پیرسون، همین که کاراکتر آرکیتایپی خردمند را داشته باشد کافی است، ولی روشنفکر از یک سو باید کاراکتر آرکیتایپی خردمند را داشته باشد، از یک طرف آرکیتایپ دلقک، نه بهمعنای اینکه مسخرهبازی دربیاورد، بلکه به این معنا که بتواند مفاهیم را شیرین و ساده کند، قصه بگوید و مردم را جذب کند. علاوه بر اینها، روشنفکر باید کاراکتر آرکیتایپی جنگجو نیز داشته باشد، زیرا تولید علم در فضای دانشگاهی هرگز منجر به احضار و بازخواست و تهدید شما نمیشود، اما وقتی روشنگری شما از آن حوزۀ کاملاً محدود گفتمان فنی و آکادمیک خارج شود، به نهادهای قدرت بر میخورد. این نهاد قدرت میتواند حتی تودۀ مردم باشد. وقتی از نهاد قدرت سخن میگوییم، لزوماً منظورمان کسی نیست که میتواند حکم اعدام بدهد. حتی تودۀ مردمی که بهعنوان فرد قدرتی ندارند، بهعنوان جمع قدرت و وزنۀ بسیار مهمی دارند. کسی که کار روشنفکری میکند باید آمادگی ورود به فضای نبرد را نیز داشته باشد. خودتان در نقلقول از گفتوگو با آقای بهبهانی گفتید که روشنفکر به عرصۀ نبرد میرود، پس باید آمادگی زخمی شدن و شکست را هم داشته باشد؛ جنگ فقط پیروزی نیست.
«گابریل گارسیا مارکز» در شروع رمان «صد سال تنهایی» میگوید: «سرهنگ آئورلیانو بوئندیا که در هفتاد جنگ خونین شرکت کرده و در همۀ آنها شکست خورده بود، اکنون که در مقابل جوخۀ اعدام قرار داشت، خاطرات کودکی خود را مرور میکرد.» این تمثیل قشنگ که مارکز راجع به جنگجوی اصلی داستانش به کار میبرد نشان میدهد کسی که کاراکتر آرکیتایپال جنگجو دارد نمیرود که حتماً پیروز شود بلکه به معرکهای میرود که میداند در آن پیروزی و شکست، قربانی شدن و قربانی دادن درهمتنیده است.
نقش چندگانۀ روشنفکری مثل بندبازی میماند؛ از یک سو باید خردمند بودن خویش را حفظ کند پس باید مرتب مطالعه و نقد انجام دهد، از سوی دیگر باید ارتباط خود را با مردم برقرار سازد، و از طرفی آمادۀ پرداخت هزینههای سنگین باشد. اینها نقشهای سنگینی هستند. کسی که بار سنگینی برمیدارد احتمال لغزیدنش بیشتر از کسی است که بار سبکی در دست گرفته است. روشنفکری یک کار خطرناک به حساب میآید. روشنفکر نمیتواند از آرکیتایپ جنگجو و مخاطرهجو به شکل افراطی پرهیز کند.
بهقول مولانا «صد هزاران دام و دانه است ای خدا/ ما چو مرغان حریص بینوا.» فضای مجازی و سلبریتیشدن میتواند سرمایۀ اجتماعی را بیحدومرز بالا ببرد، سلبریتیشدن میتواند برای افراد پول و شهرت و محبوبیت بیاورد، پس «شیرآهن کوه مردی» میخواهد که در برابر چنین جذابیتهایی مقاومت کند. اگر روشنفکر بخواهد سلبریتیشدن خود را دائماً بیشتر کند مجبور میشود به سمتی برود که مردم میخواهند. برای یک روانشناس این آلوده شدن به شبهروانشناسی است. آیا واقعاً روشنفکر باید شیرآهن کوه مردی باشد که در برابر این وسوسهها میایستد؟ اگر بخواهم اسم ببرم شاکی خصوصی پیدا میکنم، ولی نمونههایی را میبینیم که در این دام افتادهاند و مباحثی را مطرح میسازند که هیچ ارزشی در جوامع آکادمیک ندارند. این افراد اعتبار علمیشان را کاملاً از دست دادهاند و فقط برای سلبریتیشدن صحبت میکنند. آیا روشنفکری به ویژگیهای روانی خاصی نیاز دارد تا بتواند در برابر این جذابیتها مقاومت کند؟ یا اساساً کار روشنفکری ملازم با افتادن در چنین دامی است؟
استاد «ملکیان» در جلسهای فرمودند «روشنفکر را میتوان در عربی، هم منوَّرالفکر تعبیر کرد و هم منوِّرالفکر.» منوَّر (با فتح واو) اسم مفعول مصدر تنویر است و منوِّر (با کسر واو) اسم فاعل آن. ایشان توضیح دادند که تعبیر کانت از روشنفکر بیشتر «منوَّرالفکری» بود، ولی وقتی امثال «ولترِ» فرانسوی از روشنفکر حرف میزد و بعدتر «امیل زولا»، منظورشان «منوِّرالفکر» بود که علاوه بر روشن شدن خودشان، دیگران را هم روشن میکردند. من این دو گروه را مبدأ و مقصد کار روشنفکری میدانم. روشنفکر ابتدا باید منوَّرالفکر شود و سپس به سمت منوِّرالفکری بیاید؛ یعنی ذهن خودش ذهنی حقیقتطلب، نقاد و پویا باشد و بعداً به سمتی بیاید که به دیگران نیز اطلاعات و دانش بدهد. اگر اینها درست اتفاق نیفتد و کسی بخواهد قبل از اینکه منوَّرالفکر شود نقش منوِّرالفکر را بر عهده بگیرد، طبیعتاً تبدیل به همان میشود که شما میفرمایید: خودش خودش را نقد نمیکند و داوری منصفانه و حقیقتجویانه راجع به خود ندارد، پس هرچه مردم میپسندند میگوید و بعد هم توجیه اخلاقی میآورد که «مشتری، خودش بهتر میداند چه چیزی به دردش میخورد، ما کی هستیم که صلاح و منفعتش را تشخیص دهیم؟» هنگامی که منوَّرالفکر شدن قبل از منوِّرالفکر شدن اتفاق بیفتد، هنگامی که فرد حقیقتجو باشد و تفکر نقاد وی باعث شود که فقط دیگران را نقد نکند بلکه خود را هم نقد کند، در این صورت بهدرستی حرکت میکند و لغزشهایش کاهش مییابند.
میدانید که مسائل انسانی صرفاً مسائل عقلانی نیستند. انسان جنبههای زیستی، اجتماعی و روانی دارد، پس شاید حتی چالههای ذهنیای که از دوران کودکستان در من شکل گرفته، هنگامی که به قدرت برسم خودشان را نشان بدهند. آدمی که ضعف جسمانی دارد وقتی باری پنج کیلویی بلند میکند ضعف وی معلوم نمیشود، ولی وقتی باری پانزده کیلویی را برمیدارد ناگهان دیسک ستون آسیب میبیند و کمرش تیر میکشد. از حیث روانی هم یک نفر که احساس حقارت دارد تا وقتی که یک گروه صدنفره برایش دست میزنند دچار مکانیزم دفاعی وارونهسازی نمیشود که از او فردی خودشیفته یا «من گنده» بسازد، اما وقتی صد هزار نفر برایش کف بزنند قاتی میکند چون ضعف روانی وی تحمل هضم چنین بار سنگینی را ندارد. هرچه در قدرت، ثروت و شهرت بالاتر برویم، مثل ماشینی خواهیم بود که سرعتش زیاد میشود. آنجاست که ضعف ترمز و تعادل خودنمایی میکند. راهحل این است که مرتب همدیگر را نقد کنیم، نه اینکه گمان کنیم هرکس منوَّرالفکر بوده و اکنون منوِّرالفکر شده یک آدم سالم، عالم، بالغ و کامل است. ما باید دائماً یکدیگر را نقد کنیم.
یک بار یادداشت سادهسازیشدهای نوشتم که اشارهای به «هگل» در آن کردم که شما با من تماس گرفتید و گفتید «در حق هگل بیانصافی کردهای.» ماجرا مربوط به چهار پنج سال پیش میشود. تلنگر شما موجب شد که من هگل را بازخوانی کنم و ببینم شما که بیش از من هگل خواندهاید چرا حرفم را بیانصافی دانستهاید. اگر ما به هم تلنگر نزنیم و هرکس را به عقلانیت و سلامت خودش وابگذاریم میلغزیم. در حرفههای مختلف همین را میبینیم. جراح بهتنهایی جراح نمیشود، باید متخصص بیهوشی، تکنسین اتاق عمل و پرستار کنار دستش باشند. اتاق عمل یک مجموعه است، نه یک آدم. روشنفکری هم یک نهاد اجتماعیفرهنگی است که در آن باید دائماً به یکدیگر کمک کنیم تا در جریان کار روشنفکری نلغزیم. یک نفر بهتنهایی روشنفکر نمیشود. اگر قرار باشد مدرک روشنفکری را مثل مدرک تحصیلی پزشکی به افراد بدهیم و آنها را به حال خود وابگذاریم میبینیم هنگامی که بار روانی بر دوش ایشان بیش از حد شود، خطاها و لغزشهایشان افزوده میشوند. نهتنها جمعی که کار روشنفکری میکنند باید همدیگر را نقد کنند، بلکه باید از یکدیگر حمایت هم بکنند. کار روشنفکری هزینههای زیادی دارد، یک روشنفکر یادداشتی مینویسد و بهخاطرش به زندان میرود. یک روشنفکر شعری میگوید و بهخاطرش به زندان میرود. این نمونهها را زیاد داریم. اگر اجتماع، یعنی جمع روشنگران و روشنفکران، از هم حمایت نکنند، بار اجتماعی بر دوش افراد زیاد میشود. اینطور نیست که فقط کف زدنها، لایک گرفتنها و فالوورها موجب شوند که یک آدم بشکند، از طرف دیگر هم اگر فشارهای اقتصادی، قضایی، سیاسی و اجتماعی روی یک نفر از حد بگذرند، آن آدم تا کجا میتواند به نقش روشنگریاش ادامه دهد؟ اگر یک نفر سخنگوی جریان روشنفکری باشد، باید ده نفر دیگر مثل خودش، هم او را نقد کنند و هم از وی حمایت کنند. لغزندگی و آسیبپذیری در همه هست و یک نفر بهتنهایی نمیتواند هوای خودش را داشته باشد، باید هوای یکدیگر را داشته باشیم.
پس معتقدید این حرکت باید اتفاق بیفتد ولی آسیبهایی هم دارد که باید مراقب بود و آنها را کاهش داد؟
بله، مثل دارویی که عوارض جانبی آن را میدانیم، باید عوارض سلبریتیشدن را از ابتدا بشناسیم و تقلیل دهیم. وقتی یک نفر به درمانگاه میآید و میگوید «من ریسپریدون مصرف میکنم و عضلات گردنم گرفته» میدانیم که باید به او «بی پریدین» بدهیم. درمورد روشنفکر هم باید آسیبها را بشناسیم و دوایی برایشان بیابیم. همانطور که گفتم، باید دائماً به یکدیگر تلنگر بزنیم، تذکر بدهیم و از یکدیگر حمایت کنیم. اینها راهحلهای کم کردن آسیب هستند.
این مصاحبه در شماره 125 ماهنامه مدیریت ارتباطات منتشر شده است.
انتهای پیام