7

در دفاع از وسط بازی / ایران تنها حلقه وصل است

  • کد خبر : 7773
در دفاع از وسط بازی / ایران تنها حلقه وصل است
محمد فاضلی از اهمیت جریان میانه وضعیت بی‌اعتمادی و از بین رفتن عقلانیت می‌گوید. او جامعه‌شناس و استادیار سابق دانشگاه شهید بهشتی از سالها پیش از «مسئله»‌های حل نشده ایران می‌گفت، مسئله‌هایی که روی هم تلنبار می‌شوند و چنان حجمی پیدا می‌کنند که دیگر کار از دست می‌رود.

به گزارش ما آنلاین، به نقل از روزنامه هم‌میهن، محمد فاضلی جامعه‌شناس و استادیار سابق دانشگاه شهید بهشتی از سالها پیش از «مسئله»‌های حل نشده ایران می‌گفت، مسئله‌هایی که روی هم تلنبار می‌شوند و چنان حجمی پیدا می‌کنند که دیگر کار از دست می‌رود. شاید برای همین بود که کتاب «ایران بر لبه تیغ» را نوشت و پادکست «دغدغه ایران» را خلاف‌آمد عادت چهره‌های دانشگاهی منتشر می‌کرد و می‌کند. اما میخ آهنین در سنگ نرفت و آنان که دغدغه ایران برایشان در اولویت نبود، نامه عدم نیاز فاضلی در دانشگاه را زدند.

یکسال از عدم نیاز او بیشتر نگذشت که پیش‌بینی‌هایش درباره ایران بر لبه تیغ محقق شد و حالا بیش از صد روز است که ایران دیگر ایران سابق نیست. با او درباره وضعیت کنونی صحبت کردیم از وضعیت هیجانی که هیچ میان‌داری را تاب نمی‌آورد. چه فردی با سابقه کنشگری سیاسی باشد چه روزنامه‌نگار آن‌طرفی که بخواهد جانب اعتدال و عقلانیت را رعایت کند، در وضعیت هیجانی همه ممکن است در لحظه مورد هجمه قرار بگیرند و میان آتش به پاشده بسوزند. فاضلی معتقد است که ساختار سیاسی مهم‌ترین کارگزار به‌وجود آمدن این وضعیت است و احتمالا فقط هم او می‌تواند این آتش را سرد کند.

یکی از وضعیت‌هایی که جامعه‌شناسان ازجمله شما، همواره در مورد آن هشدار می‌دادید، دوقطبی شدن افراطی فضای جامعه بود که به‌نظر می‌رسد پس از اتفاق رخ داده برای مهسا امینی، در تاریخ معاصر ایران، به اوج خود رسیده است. وضعیتی که در آن، «شما یا با ما هستید یا علیه ما» و حالت سومی وجود ندارد و اعتدال درحالی‌که، دست‌کم از لحاظ فلسفی، همواره فضیلت محسوب می‌شده است، اکنون در قالب فحش سیاسی «وسط‌باز» بروز و ظهور پیدا می‌کند. اینها را گفتم تا به این نقطه برسم که آیا شما هم این فضای دوقطبی رادیکال را احساس می‌کنید؟ یا به‌نظرتان این سران دو طیف‌اند که به‌واسطه ابزار و امکاناتی که در اختیار دارند و به‌مدد پژواک بلند صدای‌شان این احساس را در ما ایجاد کرده‌اند که گزینه‌های موجود فقط همین‌ها هستند و لاغیر؟

یکی از راه‌های پاسخ دادن به سوال‌تان این است که یک بررسی تجربی و کاری پیمایشی انجام دهیم، پرسشنامه‌ای طراحی کنیم، با طرح سوالاتی، به سنجش فضا بپردازیم و براساس آن، شدت دوقطبی بودن را مشخص کنیم اما من، حداقل در سه‌ماه‌ گذشته، به داده‌های پژوهش‌های اجتماعی‌ای دسترسی نداشته‌ام که مشخصا برای سنجش میزان دوقطبی بودن فضای اجتماعی انجام شده باشد. البته ممکن است نهادها و محققانی این کار را انجام داده باشند و من به آن دسترسی نیافته باشم. بنابراین آنچه بتوانم به لحاظ تجربی و به‌عنوان یک جامعه‌شناس، محکم به آن چنگ بزنم و بگویم این استدلالی قوی برای نشان دادن دوقطبی بودن فضاست، در دسترس ندارم اما تجربه زیسته‌ام در فضای جامعه و فضای شبکه‌های اجتماعی، این فرضیه را تایید می‌کند. یعنی در تجربه زیسته‌ من به‌عنوان فردی که در اینستاگرام به‌خصوص توئیتر فعال است، این دوقطبی شدن جامعه را می‌توان ملاحظه کرد و پیدایش کلمه‌ای مانند «وسط‌باز» را نیز حاصل آن دانست. این درحالی‌است که ما صورت‌بندی‌هایی نظری درخصوص ضرورت وجود «وسط‌بازها»؛ اگر بخواهیم شکل توهین‌آمیز آن را به‌کار ببریم یا «میان‌داران»؛ آن‌طور که در ادبیات نظری علوم اجتماعی می‌گویند، ارائه نکرده‌ایم. این هم درحالی‌است که میان‌داری، ماهیت بسیاری از احزاب است. یعنی میان‌داری در حالی تبدیل به ناسزا شده که ماهیت عمده احزاب در جهان همین است.

یکی از کارکردهای حزب این است که پایگاهی اجتماعی داشته باشد و دیدگاه و نظرات آن پایگاه اجتماعی را به‌صورت عنصر میان‌دار بیان کند.‌ به‌عنوان مثال اگر حزبی سوسیالیستِ چپ‌گراست، باید پایگاه رأی خود یعنی کارگران را جذب و دیدگاه‌ها و نظرات‌شان را به سیاستی قابل‌اجرا تبدیل کند و این سیاست را یا خودش اجرایی کند یا اجرایی‌شدنش را به‌عنوان یک گروه فشار یا نهاد مذاکره‌کننده با پارلمان یا بخشی از دولت یا بخشی بیرون از قدرت که پایگاهی اجتماعی دارد، تسهیل کند. از سوی دیگر، حزب از بالا به پایین حرکت می‌کند، یعنی ایده قدرت، نظم، امنیت یا هر آن چیزی که در چارچوب حکمرانی می‌گنجد، با گروه‌های پایین‌دست خود به اشتراک می‌گذارد. پس کارکرد احزاب در اصل میان‌داری است. سندیکاها، اتحادیه‌ها و اصناف نیز به‌طور تاریخی، حتی در تاریخ ایران، رابط میان پایگاه‌ اجتماعی خود با حکومت هستند. شخصیت‌های سیاسی هم همین‌گونه‌اند و بخشی از قدرت‌شان را از ماهیت میان‌داری‌شان می‌گیرند. یعنی می‌توانند واسطه‌ای میان حکومت‌ و مردم باشند، حرف دوطرف را برای یکدیگر ترجمه کنند و انتقال اطلاعات و ایده‌ها را میان دو گروه انجام دهند.

میان‌دارها، به لحاظ تاریخی، همواره در ایران نقش داشته‌اند و به‌عنوان مثال می‌توان در میان مراجع و روحانیت مشاهده‌شان کرد و دید که در چه مواردی و هنگام وقوع چه اتفاقاتی، خانه‌شان به‌عنوان حریمی امن برای تحصن تلقی شده است یا واسطه شده‌اند و به‌عنوان مثال در جریان مشروطه با حکومت صحبت کرده‌اند. پس  میان‌داری همواره وجود داشته است و تبدیل شدنش به فحش در قالب واژه «وسط‌باز» نشان می‌دهد که جامعه برخلاف جریان طبیعی خود، دوقطبی شده و بخشی از جریان سیاسی نیز می‌خواهد از این دوقطبی شدن استفاده کند. اگر تحلیلی روی توئیتر و کامنت‌های آن و حملاتی که به فعالین‌اش انجام می‌شود صورت دهیم و به‌عنوان مثال به بارزترین نمونه‌اش، حمله به احمد زیدآبادی، نگاه کنیم می‌بینیم که بله، جامعه دوقطبی شده است و طرفین این دو قطب، فارغ از هویت‌شان، دیگر ظرفیتی برای گفت‌وگو با هم و درک یکدیگر ندارند. من نمی‌دانم هرکدام از طرفین این دوقطب چند درصدند اما مطمئنم معترضان، اکثریت بسیار زیادی از جامعه هستند و این دوقطبی شدن، در درازمدت، امکان مفاهمه، گفت‌وگو و صورت‌بندی کردن هر راهکار میانه و غیرخشونت‌آمیزی را ناممکن می‌کند و خطری برای جامعه محسوب می‌شود.

پس می‌توان گفت انگار در همه این سال‌ها حواس‌مان نبوده که تضعیف جامعه مدنی که ازجمله نمونه‌هایش می‌توان به از میان بردن احزاب و سندیکاها اشاره کرد، موجب از میان رفتن رابط میان مردم و حکومت می‌شود و از عوامل تاثیرگذار در دوقطبی شدن فضا و رادیکال شدن آن خواهد بود؟

بگذارید از اینجا شروع کنم. انسان‌ها به‌طور کلی و سازمان‌ها و نهادهایی که خلق می‌کنند مثل کارخانه، حزب، سندیکا و… به‌طور جزئی، فضیلت و کارکردی دارند و آن حل‌مسئله است. به‌گمانم، انسان تنها موجود حل مسئله‌کننده روی کره خاکی است. به‌عنوان مثال احتمالا ده‌ها هزار سال است که گوزن‌های یال‌دار آفریقایی در مسیر مهاجرت‌شان از رودخانه‌ای رد می‌شوند که محل زندگی تمساح‌هاست و هربار و در هرکدام از موارد این عبور هزارباره، تعدادی‌شان به خوراک این تمساح‌ها تبدیل می‌شوند اما در همه این چند هزار سال، یکی از این گوزن‌ها نگفته، بیایید پلی بسازیم تا خوراک تمساح‌ها نشویم. این درحالی‌است که اگر بشر بود، درنهایت ظرف مدت شش‌ماه پلی می‌ساخت و هر سال، هنگام مهاجرت، دستی هم برای تمساح‌ها تکان می‌داد و می‌رفت. ظرفیت حل‌مسئله، ویژگی انسان است و هر انسانی، هر نهادی، هر سازمانی و هر شرکتی که در درازمدت به حل مسئله نپردازد، با این اتهام مواجه خواهد شد که به‌دردنخور است و با درخواست کناره‌گیری روبه‌رو می‌شود. حکومت‌ها هم هنگامی که ظرفیت حل‌مسئله خود را از دست می‌دهند، با همین مشکل مواجه می‌شوند.

شما برای آنکه بتوانید حل‌مسئله کنید، باید دو نوع کنش انجام دهید؛ یک کنش زبانی و یک کنش فیزیکی و عملی. حرف‌زدن و کارکردن، دو کنش ویژه آدم‌هاست. زبان و مجاری انتقال گفت‌وگو، نقشی تعیین‌کننده در ردوبدل کردن اطلاعات، منتقل کردن احساسات، عواطف و دستیابی به تفاهم دارند اما این اتفاق باید به لحاظ عملی و به‌عنوان کنشی فیزیکی، در دنیای بیرونی هم صورت گیرد. در هر دوی این کنش‌ها، نقش مفهوم سازماندهی، تعیین‌کننده است. بارها گفته‌ام، مهم‌ترین اختراع بشر نه اینترنت است و نه بمب اتم، مهم‌ترین اختراع بشر سازمان است. بشر همه کارهای مهم‌اش را به‌مدد سازمان انجام می‌دهد و هیچ‌گاه نتوانسته است به‌صورت فردی کاری از پیش ببرد. به‌عنوان مثال هنگامی که می‌خواهید از خود دفاع کنید این کار را با سازمان ارتش انجام می‌دهید، اگر می‌خواهد تولید کنید، از سازمان کارخانه بهره می‌برید و اگر می‌خواهد در مقیاسی وسیع حرف بزنید، سازمان رسانه به یاری‌تان می‌آید حتی اگر در این مورد آخر، گمان کنید در تلگرام یا اینستاگرام، یک نفرید که تبدیل به رسانه شده‌ است و ظاهرا فراموش کرده باشید که پشت‌تان به سازمانی عظیم، به‌نام متا گرم است و شما درواقع بخشی از یک سازمان هستید.

وقتی سازمان‌های یک جامعه تضعیف می‌شوند و کارکرد خود را از دست می‌دهند، هر دو وجه زبانی و گفت‌وگویی و کنشی و عملی، از کار می‌افتند. ما به‌لحاظ تاریخی همواره شاهد ضعف سازمان‌های میانی بوده‌ایم اما در ۴۰سال گذشته، سازمان‌های باقی‌مانده‌مان تضعیف شده و از احزاب‌مان پوسته‌ای بیش باقی نمانده است، به‌گونه‌ای که تقریبا می‌توان گفت، کارکرد مشخص و به‌دردبخوری ندارند. سندیکاها، اصناف و… حکومت‌ساز یا مقید به حکومت شده‌اند و استقلال نسبی‌شان از دست رفته است. بنابراین نه ابزاری مناسب برای انتقال ایده پایگاه اجتماعی‌شان به بالا، نه ابزاری مناسب برای بسیج نیرو جهت انجام کاری هستند. وقتی ابزارهای میانی از کار می‌افتند، طبیعتا مسئله هم حل نمی‌شود. وقتی مسئله حل نمی‌شود، سخنی منتقل نمی‌شود و کاری صورت نمی‌گیرد و در پایان، آن گروهی که نه سخنش منتقل می‌شود و نه مسئله‌اش حل می‌شود، به شکلی طبیعی به‌سوی اعمال خشونت می‌رود، تبدیل به معترض می‌شود، سپس به معترض کف خیابان تغییر وضعیت می‌دهد.

پس به‌نظر شما فروپاشی و عدم کارکرد سازمان‌ها منجر به رخدادهای اخیر شد؟

اینها پیامدهای حل نشدن مسئله است، حال می‌خواهد مسئله‌ای ذهنی و ایده‌ای باشد یا مسئله‌ای ناظر بر سبک زندگی، آزادی‌های فردی یا بُعد اقتصادی. به‌عبارتی بخش مهمی از آنچه جامعه ایران در سه ماه گذشته، ناچار به تماشای جلوه‌اش شده، پیامد حل‌نشدن مسئله‌هاست. من در کتاب «ایران بر لبه تیغ»، اولین مقاله را تعمدا با همین موضوع آغاز کردم؛ «ایران، جامعه مسائل حل‌نشده» و اتفاقا دیدم که رئیس مجلس هم گفته، به وضعیتی رسیده‌ایم که نمی‌توانیم بسیاری از مسائل را حل کنیم و آنهایی را هم که می‌توانیم حل کنیم، آنقدر دیر در موردشان اقدام کرده‌ایم که حل‌شدن‌شان دیگر ارزشی ندارد. برآمد این جمله همان «ایران، جامعه مسائل حل‌نشده»ای است که من یک‌دهه پیش گفتم.

جامعه‌ای که مسائلش حل نمی‌شود، شهروند عاصی، شهروند خشمگین و شهروند عصیانگر تولید می‌کند. در نسبت با سوال شما می‌گویم، یکی از پیامدهای حل‌نشدن مسئله، از میان رفتن میان‌داران است. یعنی میان‌داران کارکرد خود را از دست می‌دهند، به‌گونه‌ای که نه می‌توانند ایده‌ای را منتقل کنند، نه می‌توانند بر سر صورت‌بندی راه‌حل‌ها به مذاکره با حکومت بپردازند. در چنین شرایطی که کارکردهای زبان مختل‌شده، به‌نظر می‌رسد کارکردهای بسیج نیرو هم به‌واسطه عدم عملکرد درست ساختارهای میانی از کار می‌افتد و میان حکومت و مردم فاصله‌ای خالی به‌وجود می‌آید. فاصله‌ای خالی که از نظر من، دو یا سه چیز به پُر کردن آن می‌پردازند. یکی مسائل حل‌نشده و خشم ناشی از آنها، دیگری رسانه‌های خارجی و مورد سوم، دعوت به حل مسئله از مسیری خشونت‌آمیز. تصور خالی ماندن این فضای خالی برای ابد، توهمی بیش نیست و همان‌طور که اشاره کردم در حال حاضر با رسانه‌های بیرونی و با دعوت به خشونت، خشم و عصیان پر می‌شود، که تا اندازه زیادی نتیجه عدم کارکرد درست همان سازمان‌های میانی است.

یکی از تبعات وضعیتی که از سوی شما به‌درستی صورت‌بندی شد این است که میان دو گزینه درمی‌مانیم، میان انتخابِ این یا آن. گویی به لایه‌های مختلف جامعه چنین القا می‌شود که شما مخیر به انتخاب میان این و آنید و شاید برای همین است که قهرمان‌هایی هم سربرمی‌آورند تا در برابر غول‌های برساخته طرف‌دیگر ایستادگی کنند. قهرمان‌هایی که بنا بر اقتضای نهاد تولیدکننده‌شان؛ شبکه‌های اجتماعی، از عمری کوتاه برخوردارند و گاهی به ضدقهرمان هم تبدیل می‌شوند. در چنین شرایطی به شما القا می‌شود که راه سومی وجود ندارد یا باید این‌سوی طیف باشید یا آن‌سوی آن. طیف‌هایی که سرانش در خوشبینانه‌ترین حالت دنبال منافعی گروهی یا طبقاتی‌اند، نه دنبال خیری جمعی برای تمام ایران. به‌نظرتان این وضعیت به همین صورت ادامه پیدا خواهد کرد؟ و آنچه در علم ارتباطات، رفتار گله‌ای می‌نامندش، تنها نسخه پیش روی افراد خواهد بود؟ بخش نخست سوالم این است که آیا با این گزاره موافقید؟ و اگر به وجودش اذعان می‌کنید، به‌نظرتان این برتری هیجان بر منطق، همچنان ادامه خواهد یافت؟ و آیا با ادامه یافتن‌اش، بیش از این شاهد کنار گذاشته شدن افراد میان‌دارِ باقی‌مانده در میدان خواهیم بود؟

رفتار گله‌ای که در اقتصاد، جامعه‌شناسی و… با همین عنوان از آن یاد می‌کنند، محصول چیست؟ به گمانم، محصول بی‌اعتمادی است. به‌عنوان مثال در تاریخ اقتصادی، مردم چه زمانی به بانک‌ها مراجعه کرده‌اند تا پول‌شان را بیرون بکشند؟ وقتی که اعتمادشان را به اینکه بانک می‌تواند پول آنها را پس دهد، از دست داده‌اند. جوهره آنچه رفتار گله‌ای نامیده می‌شود، فقدان اعتماد است و آنچه حکومت‌ها در درازمدت خلق می‌کنند، منهای توسعه اقتصادی و… یک محصول بیش نیست؛ اعتماد یا بی‌اعتمادی و آنچه می‌توان به‌واسطه‌اش، کیفیت یک حکومت را در درازمدت سنجید، خلق یا نابودی اعتماد است.

اگر فرآیندهای از بین بردن اعتماد در ایران ادامه داشته باشد، دوقطبی مورد اشاره شما نیز تشدید خواهد شد. مقابله با این بی‌اعتمادی و دوقطبی ناشی از آن، به عقیده من به‌هیچ‌عنوان بر عهده هیچ شهروند عادی‌ای نیست و نمی‌توان یقه هیچ شهروندی را گرفت و پرسید چرا بی‌اعتمادی؟! اعتماد مساوی بازنگه‌داشتن ذهن نسبت به همه شواهد موجود است. براساس این تعریف می‌توان درخواست گفت‌وگو را فقط با کسی درمیان گذاشت که دارای سطحی از اعتماد است. گفت‌وگو براساس شواهدی که ما در دست داریم و شواهدی که او در دست دارد. این فرد هنوز ذهنش را نسبت به بررسی شواهد نبسته، اما زمانی که وارد مرحله بی‌اعتمادی می‌شویم، با شهروندی مواجهیم که ذهنش نسبت به بررسی هرگونه شواهد قفل است. او مقصر این قفل‌شدن ذهن نیست چراکه انتظار کنش و عمل عقلانی در لحظه بی‌اعتمادی مطلق، انتظاری غیر قابل برآورده شدن است. در این لحظه می‌توانید فرد را به‌لحاظ اخلاقی مذمت کنید و بپرسید چرا بی‌اعتمادی؟! و بگویید، ما شواهدی در اختیار داریم که نشان می‌دهد طرز فکر تو اشتباه است اما نمی‌توانید انتظار داشته باشید او صدای‌تان را بشنود. چراکه در این لحظه، هیچ‌کس، چه به لحاظ منطق کنش جمعی و چه به لحاظ منطق فردی، دَرِ ذهنش را به روی بررسی شواهد باز نمی‌گذارد.

رفتار گله‌ای که شما از آن یاد می‌کنید محصول کنش بی‌اعتمادساز است و من در جامعه‌شناسی متعلق به نحله‌ای هستم که به‌صراحت معتقدند اعتماد از بالا تولید می‌شود، نه از پایین. من در دوقطبی کسی مانند رابرت پاتنام که معتقد است اعتماد از شبکه‌های اجتماعی در پایین و از جامعه مدنی تولید می‌شود و کسانی مانند بو روثستاین و دیگرانی که معتقدند اعتماد محصول کیفیت عمل حکومت‌هاست، به‌صراحت طرف گروه دوم را می‌گیرم و معتقدم، اگر فرآیندهای اعتمادزُدا و زائل‌کننده اعتماد در جامعه ایران ادامه داشته باشد، رفتارهای گله‌ای بیشتری را شاهد خواهیم بود. تکرار می‌کنم، آدم‌ها در شرایط بی‌اعتمادی، ذهن‌شان را نسبت به بررسی شواهد می‌بندند و در این شرایط، مجموعه‌ای از کنش‌های غیرعقلانی رخ می‌دهد که تنها می‌توان از لحاظ اخلاقی مذمت‌شان کرد. این نکته‌ای است که در تاریخ هم می‌توان دید و ما در این خصوص، ملتی متفاوت نیستیم.

اگرچه حکومت گمان می‌کند فرآیندهایی که سبب بی‌اعتمادی، رفتارهای گله‌ای و کنش‌های غیرعقلانی می‌شوند از فضای رسانه‌های اجتماعی برمی‌آید، اما تاریخ این‌گونه نمی‌گوید و نشان می‌دهد، این اتفاق حتی در وضعیت نبودِ شبکه‌های اجتماعی هم رخ داده است. بشر آن‌زمان که روزنامه هم نبود، چه رسد به عصر رسانه‌های اجتماعی، رفتار گله‌ای انجام می‌داده است. بشر در اوایل قرن بیستم، در هر بحران اقتصادی و درحالی‌که رسانه‌های اجتماعی هم نبودند تا بتوانیم بگوییم آنها مردم را تهییج کرده‌ و منجر به بروز رفتار گله‌ای شده‌اند، همین‌گونه عمل کرده است. در جریان رخدادهای انقلابی، چه انقلاب فرانسه، چه انقلاب چین و چه دیگر انقلاب‌ها، طیفی گسترده از رفتارهای خشونت‌آمیز می‌بینیم که بر منطق رفتار گله‌ای متکی است درحالی‌که ابداً چیزی به‌نام شبکه‌های اجتماعی و اینستاگرام و حتی رسانه‌ای چون رادیو وجود نداشته است. بنابراین نباید دچار این اشتباه شد و گمان کرد رفتارهای گله‌ای، محصول رسانه‌های اجتماعی است. رفتارهای این‌چنینی، ممکن است توسط رسانه‌های اجتماعی، تقویت شوند اما مکانیسم اصلی، سازوکارهای مولد بی‌اعتمادی‌اند.

نکته حائز اهمیت آنکه، اگر سیستمی به خلق اعتماد نپردازد، میان‌دارانش در درازمدت فرسوده خواهند شد همان‌طور که میان‌داران سازمانی‌اش؛ اصناف، اتحادیه‌ها، سندیکاها و… فرسوده شده‌اند و نشانه آن، اینکه در سه‌ماه گذشته که جامعه ایران درگیر اعتراضات بوده است، هیچ اتحادیه‌ای، صنفی، سازماندهی و جمعی توانسته کنش سیاسی موثری انجام دهد. کنشی در این سطح که به صورت‌بندی راه‌حل بپردازد و آن را به جامعه ارائه کند یا خود را طرف گفت‌وگو با حکومت قرار دهد و پایگاه احتمالی رأی‌اش را بسیج کند و تمام سازمان‌های جمعی ما از این جهت، ابتر و اخته عمل کرده‌اند.

یا اگر کاری هم کرده‌اند، سلبی بوده است.

یا سلبی بوده یا در حاشیه بوده یا در معرض اتهام بوده است. هر زمان که فلان سندیکا، اتحادیه، مجمع و… بیانیه‌ای داده‌اند این‌گونه نبوده است که راه‌حلی ارائه دهند بلکه پیشاپیش از خود پرسیده‌اند اگر این بیانیه را امضا کنیم، امنیتی‌ها سراغ‌مان خواهند آمد یا نه. آنها هیچ‌گاه در این موضع نبوده‌اند که ما به‌عنوان یک میان‌دار در حال ارائه راه‌حل هستیم. بلکه خودشان بخشی از معترضان بوده‌اند، نه در مقام راه‌حل‌دهنده، بلکه در مقام بیان‌کننده اعتراض وارد ماجرا شده‌اند، نه در جایگاه یکی از طرفین گفت‌وگو که در جایگاه یکی از طرفین دعوا قرار گرفته‌اند. این نشان می‌دهد میان‌داران در اقلیت‌اند، باریک و بی‌اثر شده‌اند و زوال پیدا کرده‌اند.

 هزینه میان‌داری هم بسیار شده است.

بله. یکی از بیماری‌های جامعه ایران که می‌توان مستقیما به کردار حکومت ربطش داد، همین است. جامعه سالم، جامعه‌ای است که قطر میان‌دارانش زیاد باشد و میان‌داری در آن فضیلت به‌شمار آید. یعنی شما بتوانید در یک حزب سیاسی، مثلا حزبی چپ‌گرا، به نمایندگی از کارگران، کنشی سیاسی انجام دهید، جلوی خشونت را بگیرید، حرف کارگران را به حکومت و حرف حکومت را به کارگران منتقل کنید و شرایط مذاکره میان کارگران اعتصاب‌کرده با حکومت را فراهم کنید. این، فضیلت محسوب می‌شود و این‌قبیل آدم‌ها و سازمان‌ها، در جامعه‌ای توسعه‌یافته، قدر می‌بینند و اگر بر صدر هم ننشینند، دست‌کم به زندان هم نمی‌افتند.

شما اکنون با جامعه‌ای مواجهید که معترض‌اش و حکومت‌اش، هر دو به زدن میان‌دار مشغولند و این خود نشان‌دهنده یک بیماری، یک مرحله مرضی در جامعه ایران است. این نشان‌دهنده پیشرفت نیست. نشان‌دهنده این نیست که ما به سطحی از توسعه رسیده‌ و فهمیده‌ایم که میان‌داری یا همان وسط‌بازی، چیزی اشتباه است. این وضعیت نشان‌دهنده زوال عقل اجتماعی است. شما گمان می‌کنید چرا چرچیل می‌گفت دموکراسی بدترین نظام سیاسی موجود است، اما مشکل این است که بهتر از آن نداریم. در طول چهار یا پنج هزار سال تاریخ مکتوب‌ موجود، هر حکومتی که می‌خواست جا‌به‌جا شود و هر تغییر سیاسی‌ای که می‌خواست رخ دهد، از مسیر شمشیر و خون‌ریزی می‌گذشت اما دموکراسی راهی دیگر پیدا کرد. دو برگه را به دست‌مان داد و گفت، هر کدامش را که می‌خواهید تا کنید و در صندوق رأی بیاندازید تا حکومت جابه‌جا شود. فضیلت دموکراسی این است که دیگر لازم نیست بابت جا‌به‌جا کردن نخبگان قدرت، بابت حرف زدن، بابت زیستن و… جنگید کشید. به‌عبارت دیگر، فضیلت دموکراسی، کنترل خشونت است و اصلا یکی از فضائل سیاست، مدیریت تعارضات بدون خشونت است.

میان‌داران همان کسانی‌اند که قرار است بدون اعمال‌خشونت به مدیریت سیاسی، مدیریت قدرت و حل تعارضات بپردازند. وقتی جامعه‌ای به نقطه‌ای می‌رسد که در آن گروهی به‌صراحت از عدم نیازشان به میان‌دار سخن می‌گویند و آنچه می‌خواهند اعمال‌خشونت است، یعنی آن جامعه مریض شده و من به‌صراحت می‌گویم این، حاصل کارکرد سیستم است. چیزی است که سیستم درخصوص‌اش، اختیار، قدرت و مسئولیت بیشتری داشته و می‌توانسته است نگذارد به این نقطه برسیم. شما نمی‌توانید از شهروندی عادی که اختیاری نداشته، قدرت تصمیم‌گیری نداشته و جز تلاش شبانه‌روزی برای گذران زندگی در یک وضعیت بد اقتصادی کار دیگری نکرده است، در این خصوص انتظاری داشته باشید. او اکنون مستأصل شده و مواجه شدن‌اش با انتظار شما برای انجام کنشی منطقی، غیرمنصفانه است. انتظار چنین کنشی از او، انتظاری نادرست است و در منطق جامعه‌شناسی من نمی‌گنجد. ما شاید بتوانیم او را به‌لحاظ اخلاقی محکوم کنیم یا آن‌طور که برخی نظام‌های حقوقی معتقدند به مجازات‌اش بپردازیم، مواردی که من سراغ‌شان نمی‌روم چراکه این شهروند، در چارچوب منطق کنش‌جمعی و منطق کنش‌اجتماعی مورد مطالعه‌ام و نظر به شرایط موجود، طبیعتا باید به چنین حالتی می‌رسیده است و استیصال جز این پدید نمی‌آورد.

اشاره کردم در شرایطی که شاهد ضعف میان‌دارها و نابود شدن آنها هستیم، فاصله خالی‌مانده میان حکومت و مردم، در درازمدت خالی نخواهد ماند و با چیزی پُر خواهد شد؛ با رسانه خارجی، با نفوذ خارجی، با نفوذ سیاسی، با نفوذ خشونت و با هرآن چیزی که سرنوشت ملی را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد. بنابراین حکومت موظف است در درازمدت و میان‌مدت یا حتی همین حالا در کوتاه‌‌مدت، شرایطی را فراهم کند تا میان‌داران بتوانند به انتقال اطلاعات به قصد «شکل دادن به اصلاحات موثر»، نه به قصد فریب بپردازند. چرا بر قصد میان‌داران تاکید می‌کنم؟ چون اگر جامعه احساس کند میان‌دارانی هستند که قرار است فریب‌اش دهند، رفتار بدتری نشان خواهد داد. کارکرد میان‌داران انتقال اطلاعات و انتقال انرژی به‌صورت رفت‌وبرگشتی بین حکومت و مردم، به قصد صورت‌بندی راه‌حل‌ها و اصلاحات موثر است و اگر این‌گونه نباشد، حاصل، شکلی از فریب‌کاری به خود خواهد گرفت.

بخشی از ناسزاهایی که من، در فضای رسانه‌ای شنیدم به‌خاطر حضورم در برنامه «شیوه» شبکه چهار بود. سوال افراد از من این بود که تو می‌دانی برای فریبِ ما، تویی را که از دانشگاه اخراج کردند، برای حضور در برنامه‌شان صدا زده‌اند! پس چرا ابزار فریب شدی؟! این لحظه تاریخی که در آن، جامعه درهای ذهن خود را می‌بندد بسیار خطرناک است و لحظه خطرناک‌تر آن است که هم دَرِ ذهنش را ببندد، هم آن فضای خالی را با چیزهای دیگر پُر کند. لحظه‌ای که جامعه بین ویرانی محتمل، ناشی از خشونتی که خود اعمال می‌کند و ویرانی قطعی، ناشی از ادامه روند موجود تصمیم بگیرد. این لحظه‌ای بسیار خطرناک است و فقدان میان‌داران «موثر» را یادآوری می‌کند. همین‌جاست که یک ویژگی دیگر هم به میان‌داران اضافه می‌کنم؛ «موثر» بودن. میان‌داری موثر است که به‌درد می‌خورد و میان‌دار ناموثر در جامعه ایران، در کوتاه‌مدت تبدیل به ابزار فریب می‌شود یا روایتی که از آن ساخته می‌شود، روایت ابزار فریب خواهد بود.

ایران تنهـا حلقه وصل است

محمد فاضلی، جامعه‌شناس ایرانی و استادیار سابق دانشگاه شهیدبهشتی در بخش نخست گفت‌وگو با روزنامه هم‌میهن اشاره کرد، تجربه زیسته‌اش در فضای جامعه و فضای شبکه‌های اجتماعی، در غیاب داده‌های پژوهش‌هایی اجتماعی‌ که برای سنجش میزان دوقطبی بودن فضای جامعه انجام شده باشد، این دوقطبی شدن را تایید می‌کند. وضعیتی که او پیدایش کلمه‌ای مانند «وسط‌باز» بدل از «میان‌دار» را حاصل آن دانست و افزود هرچند میان‌داری، ماهیت بسیاری از احزاب است، اما در حال حاضر و در وضعیت دوقطبی جامعه ایران تبدیل به ناسزا شده است. او ضمن تایید دوقطبی شدن جامعه تصریح کرد، طرفین این دو قطب، فارغ از هویت‌شان، دیگر ظرفیتی برای گفت‌وگو با هم و درک یکدیگر ندارند و این دوقطبی شدن، در درازمدت امکان مفاهمه، گفت‌وگو و صورت‌بندی کردن هر راهکار میانه و غیرخشونت‌آمیزی را ناممکن می‌کند و خطری برای جامعه محسوب می‌شود. فاضلی همچنین افزود، وقتی سخنی منتقل نمی‌شود و کاری صورت نمی‌گیرد، آن گروهی که نه سخنش منتقل، نه مسئله‌اش حل شده است، به‌شکل طبیعی به‌سوی اعمال‌خشونت می‌رود، تبدیل به معترض می‌شود سپس به معترض کف‌خیابان تغییروضعیت می‌دهد. جان کلامِ صحبت‌های فاضلی در بخش اول آنجا بود که گفت، لحظه‌ای که جامعه بین ویرانی محتمل، ناشی از خشونتی که خود اعمال می‌کند و ویرانی قطعی، ناشی از ادامه روند موجود تصمیم بگیرد، لحظه‌ای بسیار خطرناک است و فقدان میان‌داران «موثر» را یادآوری می‌کند. بخش دوم و پایانی این گفت‌وگو را در ادامه بخوانید.

آنچه از صحبت‌های‌تان به ذهنم می‌رسد این است که آیا می‌توان گفت یکی از مرض‌های‌مان، ابتلای جمعی‌ به پارانویاست؟ به این صورت که در امتداد گزاره «یا با ما، یا علیه ما»، هر چیزی را که منطبق بر ما نباشد و احساسات، عواطف و هیجانات منقلب‌شده‌مان را نمایندگی نکند، توطئه‌ای علیه خود قلمداد می‌کنیم.

من چون روانشناسی نمی‌دانم، متوجه این پارانویای جمعی نمی‌شوم و به همین دلیل نمی‌توانم در این خصوص اظهارنظری کنم. من احتیاجی نمی‌بینم که برای تبیین وضعیت موجود، حتما آن را به امری روانی منتسب کنم. اتفاق موجود ازنظر من، اجتماعی است و ناشی از بی‌اعتمادی می‌دانمش و اشاره کردم که در چنین وضعیتی، چه اتفاقاتی رخ می‌دهد. ضمن اینکه باید اشاره کنم انسان بی‌اعتماد، کوتاه‌مدت‌نگر هم می‌شود. یک کنش اقتصادی را در نظر بگیرید. انسانی بااعتماد مثلا در اقتصاد سوئد، اگر سرمایه‌ای داشته باشد، کارخانه‌ای می‌سازد و با خود می‌گوید این کارخانه را ایجاد می‌کنم تا بتوانم طی ۵۰سال آینده به تولید بپردازم. همین انسان اگر در اقتصادی با تورم دورقمی، تحت تحریم، فشارهای سیاسی و مداخله دولت زندگی کند، دیگر کارخانه نخواهد ساخت، سکه و دلار خواهد خرید و به‌عبارتی، کوتاه‌مدت‌نگر خواهد شد. این انسان را هرچقدر هم نصیحت اخلاقی کنید، فایده‌ای نخواهد داشت چون بی‌اعتمادی است که منجر به تولید کنش کوتاه‌مدت‌نگر و کنش فرصت‌طلبانه در او شده است. بنابراین جامعه‌ای که حکمرانانش در درازمدت به خلق اعتماد نپردازند، کوتاه‌مدت‌نگری و فرصت‌طلبی تبدیل به خصیصه‌اش خواهد شد و این ربطی به ویژگی‌های ایرانی‌بودنش هم ندارد. این شرایط اگر بر آلمان و سوئد هم حاکم بود، همین اتفاق رخ می‌داد و کوتاه‌مدت‌نگری و فرصت‌طلبی به خصیصه‌اش تبدیل می‌شد.

این خصایص در ادامه، در کنش سیاسی و حتی در کنش روزمره هم بُروز خواهد یافت و در کیفیت حکمرانی هم شاهدش خواهیم بود. من نمی‌دانم آیا این کنش کوتاه‌مدت‌نگرِ و  فرصت‌طلبانه، چیزی از جنس همان پارانویای مورد اشاره شماست یا خیر، چون آن را نمی‌شناسم اما می‌دانم بی‌اعتمادی است که چنین وضعیتی را خلق می‌کند؛ جامعه‌ای که ابدا آماده کار درازمدت نیست، بسیار عجول است و صبرش را از دست داده است. جامعه‌ای که می‌تواند گاهی اوقات وعده‌هایی بسیار بی‌معنا را هم بپذیرد و شما نمی‌توانید به او بگویید صبر کن تا ما کاری انجام دهیم. این وعده مانند آن است که تورم در حال بالا رفتن باشد و مردم در حال خرید سکه و دلار، آن‌وقت شما یقه یک‌نفر را بچسبید و بگویید، چرا صبر نمی‌کنی تا در ۲۰سال آینده قیمت دلار پایین بیاید؟! این فرد قطعا به شما خواهد خندید، چون نمی‌داند در یک هفته آینده، از لحاظ اقتصادی چه اتفاقاتی برایش رخ می‌دهد؛ چه‌رسد به ۲۰سال آینده و این همان منطق رفتار گله‌ای است.

منظورم از آن پارانویا این بود که ما شاهد رفتارهایی هستیم که طی آن، هرکسی که منطبق بر احساسات و هیجانات افروخته‌شده‌مان رفتار نکند، گویی در حال توطئه علیه‌مان است و در بیانی عامیانه، مشغول ماله‌کشی‌ است.

بگذارید این‌گونه برای‌تان توضیح دهم، شما به هر میزان در وضعیتی آرام‌تر، قابل پیش‌بینی‌تر و با قطعیت بالاتری باشید، ظرفیت ذهنی‌تان برای محاسبه، لحاظ کردن و در نظر گرفتن گزینه‌های طیفی، بیشتر می‌شود. فرض کنید در وضعیتی آرام قرار دارید، وضع مالی‌تان خوب است، شغلی مناسب دارید و درمجموع همه‌چیز آرام است. حال می‌خواهید تصمیم بگیرید برای سفر به آنتالیا بروید یا شمال کشور؟ یا اصلا به‌جای سفر، پول‌تان را در بورس سرمایه‌گذاری کنید؟ یا در کنار کار خود، به گذراندن دوره‌های آموزش فلسفه بپردازید؟ و… شما در این شرایط می‌توانید طیفی از مسائل را لحاظ کنید. حال تصور کنید کسی از دَرِ همین اتاقی که در آن نشسته‌ایم، وارد می‌شود و می‌گوید، ساختمان طبقه پایین آتش گرفته است. اگر من در آن لحظه به شما بگویم ادامه مصاحبه‌مان چه می‌شود؟ چطور می‌خواهید چاپش کنید؟ و… بی‌معناست؛ چراکه فقط دو گزینه مطرح است. از در فرار کنیم یا از پنجره؟ حتما «خانه‌ام آتش گرفته ا‌ست، آتشی جانسوز» را شنیده‌اید. کسی که خانه‌اش آتش گرفته است، آن هم آتشی جان‌سوز، گزینه‌های موجودش تنها فرار از پله‌های عادی یا پله‌های اضطراری است. شما نمی‌توانید در جامعه‌ای بی‌اعتماد، از شهروندی عاصیِ و تحت فشار اقتصادی و سازه‌های رسانه‌ای، انتظار تفکر طیفی داشته باشید. اکثریت قاطع آدم‌ها در وضعیت اضطرار، طیفی فکر نمی‌کنند و هرچقدر این اضطرار شدیدتر شود، آنهایی که طیفی فکر می‌کنند، شباهت بیشتری به آدم‌های غیرمعقول خواهند یافت.

آتش‌سوزی در حین گفت‌وگو، یک یا دو ماه پیش برای من رخ داد و من و فرد مصاحبه‌کننده اصلا متوجه نشدیم در میان دود و آتشی که از طبقه اول برمی‌خاست، چطور پنج طبقه را پایین آمدیم. در آن وضعیت اگر کسی از من می‌پرسید کیفت را جمع کرده‌ای یا چه زمانی برای ادامه مصاحبه برمی‌گردی و…، رفتارش را غیرعقلانی تلقی می‌کردم. هرچقدر شرایط اضطراری‌تر شود، میان‌داران بیشتری حذف می‌شوند، سهم تفکر عقلانی کمتر می‌شود و سرانجام هیچ صدایی شنیده نخواهد شد مگر صدای کسانی در دو سوی طیف که موضوع مخاصمه‌اند. کمااینکه در جایی هم که آتش گرفته است بیش از همه شخص شخیص آتش و آتش‌نشان به‌چشم می‌آیند و اینکه در آن ساختمان چه کسانی زندگی می‌کرده‌اند، کدام اموال‌شان در حال سوختن است یا کدام کتاب و عتیقه‌جات و… در اثر پاشیده شدن آب، بیش از این از بین خواهد رفت و… بی‌معناست. موقعیتی شبیه افتادن آتش در موزه. وقتی آتش می‌سوزاند و آتش‌نشانان آب می‌پاشند، اگر شما فریاد بزنید و بگویید یکی از نقاشی‌های پیکاسو روی فلان دیوار است و مواظب باشید آبی به آن نپاشد، حتما به گوشه‌ای راهنمایی‌تان خواهند کرد و خواهند گفت بگذار فعلا آتش را خاموش کنیم، اگر بعد از آن هنوز چیزی سر جایش بود، فکری برای آب‌های پاشیده بر آن خواهیم کرد. وضعیت اضطرار، میان‌داران و هر گزینه عقلانی دیگر را حذف خواهد کرد.

به عقیده شما، آینده قریب‌الوقوعی که برای ایران تصویر می‌شود، به همان دهشتناکی ا‌ست که تصویرسازان می‌گویند؟

من نمی‌توانم بگویم به همان دهشتناکی است یا نه، من می‌گویم می‌تواند باشد و ما مواردی مشابه آن دیده‌ایم. هم در خاورمیانه، هم در بالکان، هم در آفریقا و… ما در همه قاره‌ها منهای ۱۰۰سالِ گذشته‌ آمریکای‌شمالی، شاهد چنین وضعیتی بوده و دیده‌ایم که می‌تواند ویرانی شدیدی به‌جا بگذارد. اینکه آیا در ایران هم رخ خواهد داد یا نه را من نمی‌دانم و به سازوکارها و اتفاقاتی که پیش می‌آید بستگی دارد. تاریخ نامقدر است، اما این اتفاق می‌تواند رخ دهد. یکی از چیزهایی که در این آتش می‌سوزد، سرمایه اجتماعی است، اتفاقی که می‌توان برای آن، این‌گونه فکت آورد؛ اگر ما صداوسیما را به‌عنوان رسانه رزونانس‌دهنده دولتی بشناسیم، می‌بینیم که به اذعان خودش، طیف مخاطبانش کوچک و کوچک‌تر شده است.  نظر شخصی‌ام این است که اساسا برای صداوسیما، چیزی به‌نام سرمایه اجتماعی بی‌اهمیت است. صداوسیما تصمیم گرفته است صداوسیمای مردم ایران نباشد، بلکه صداوسیمای طیفی خاص باشد که دوست دارد متقاعدشان کند. به گمان من، مردم به اشتباه تصور می‌کنند بسیاری از برنامه‌های صداوسیما برای همه پخش می‌شود. آن برنامه‌ها برای همه نیست. برای گروهی خاص است که قرار است متقاعد شوند یا از آن لذت ببرند. تصور من این است که صداوسیما فقط فوتبال را برای همه پخش می‌کند. چون حاوی هیچ محتوای ایدئولوژیکی نیست و می‌توان به بهانه پخش آن از صنایع، کارخانه‌ها و شرکت‌ها، پول تبلیغات گرفت. می‌گویم فوتبال و نه حتی کلیت ورزش، چراکه ورزش زنان هم از صداوسیما پخش نمی‌شود. از فوتبال که بگذریم، در باقی موارد اساسا مقوله سرمایه اجتماعی برای صداوسیما بی‌معناست. ما زمانی به اشتباه از صداوسیما می‌پرسیدیم چرا کاری نمی‌کنی که سرمایه اجتماعی‌ات افزایش یابد. درحالی‌که او تصمیم‌اش را گرفته بود و نمی‌خواست رسانه همه مردم باشد.

گمان می‌کنم رفته‌رفته به این جمع‌بندی رسید و با خود گفت خب! باقی را که از دست داده‌ام، بگذار حداقل گروه کوچکی را که می‌توانم متقاعد کنم از دست ندهم.

من این‌گونه فکر نمی‌کنم. می‌گویم صداوسیما از ابتدا تصمیم گرفت برای گروهی خاص به تولید برنامه بپردازد و با خود گفت اگر باقی هم از دست رفتند، رفتند. اینها دو مطلب متفاوت است. شما می‌گویید اول دید گروهی را از دست داده است و بعد با خود گفت، بگذار حداقل همین‌هایی را که مانده‌اند بچسبم. من می‌گویم نه! اول آنها را که خودش گلچین کرده بود چسبید و بعد گفت، باقی هم اگر از دست رفتند، رفتند. وقتی بدیل‌های در دسترس هم پیدا شد و احساس کرد حریف‌شان نمی‌شود، درنهایت به جمع‌بندی ذکرشده رسید.  پس به یک جمع‌بندی دیگر هم رسید و آن اینکه بروم آن بدیل‌ها را جمع کنم! مثلا اینترنت، فضای مجازی، پلتفرم‌ها و… را جمع کنم. این دوجمع‌بندی جدا از هم است.

عرضم این است که انگار بحث فقدان‌اعتماد به لایه‌های پایین‌تر هم رسیده است. نمونه‌اش آنکه، افرادی که سرمایه‌شان آبرویی بود که سال‌های‌سال در جامعه جمع کردند بر سر کوچک‌ترین موضع‌گیری غیرمنطبق با وضعیت هیجانی موجود به‌کل کنار گذاشته شدند.

من اینجا هم طیفی نگاه می‌کنم و می‌گویم همان‌طور که حملاتی شده است، عده‌ای هم حمایت کرده‌اند.

هرچند صدای طرفداران شنیده نمی‌شود.

طبیعی است. در هیچ منازعه‌ای، صدای میانجی، آن‌چنان که بایدوشاید شنیده نمی‌شود. او در حال دعوت به آرامش است و این درحالی‌است که تنها آنان که ناسزا می‌گویند و چوب‌وچماق می‌کشند، دیده می‌شوند. من به‌صراحت خدمت شما عرض کردم، در فضای بی‌اعتمادی، دعوت به عقلانیت، غیرعقلانی است. یعنی هدف و وسیله‌اش با هم نمی‌خواند. من این را به‌معنای کنش عقلانی وِبِری می‌گویم. وِبِر معتقد است، کنشی عقلانی ا‌ست که ابزارش با هدفش، سازگاری داشته باشد. پس اگر به‌عنوان مثال روزی به شما بگویند بیا با دوچرخه به کره ماه برو، آن را کنشی غیرعقلانی تلقی می‌کنید و می‌گویید این ابزار به‌درد آن هدف نمی‌خورد. پس به این دلیل می‌گویم دعوت به عقلانیت، در لحظه بی‌اعتمادی شدید، غیرعقلانی است؛ چون نتیجه‌ای عقلانی نخواهد داد و شما نه‌تنها به هدف مدنظرتان نمی‌رسید که خودتان را هم پس می‌زنند.

بیایید فرض کنیم شما شرکتی هستید، کسب‌وکاری هستید و در حال ارائه خدماتید. در حال انجام کارتان هستید و کنشگر سیاسی هم نیستید اما هردوسوی ماجرا، از شما انتظار تعیین موضع دارند و هرکدام معتقدند شما یا با آنها هستید یا علیه آنها. گویی در این فضا، بی‌عملی هم تبعات دارد و شما باید موضع‌تان را به‌شکلی صریح مشخص کنید و حق ندارید در میانه باشید. در این موقعیت چه باید کرد؟

این موقعیت، مشابه همان موقعیت ساختمان آتش‌گرفته است. وقتی به شما می‌گویند این ساختمان را ترک کنید، آتش گرفته است و شما می‌پرسید چه کنم؟ آنکه از بیرون نگاه‌تان می‌کند چه آتش‌نشان باشد، چه دوست‌تان که در حال فراخواندن‌تان است، به شما می‌گوید از در یا از پنجره خودت را نجات بده. او به شما اعلام می‌کند که نمی‌توانید وسطِ ماجرا بمانید. وضعیت ما مشابه وضعیت ساختمان در حال سوختن است. وضعیتی که در آن خطری قریب‌الوقوع تهدیدمان می‌کند. این وضعیت مانند وضعیت جنگی است. فرض کنید در سال‌های جنگ ایران و عراق، در یکی از عملیات‌ها، کسی بالای خاکریزی می‌رفت و فریاد می‌کشید همدیگر را نزنید، شما موجب مرگ هم می‌شوید! آیا این حرکت به‌نظر عقلانی می‌رسید؟! در چنین وضعیت‌هایی، میان‌داران در درازمدت حذف می‌شوند و به‌همین خاطر است که جنگ‌ها مدت‌ها طول می‌کشند، تا سرانجام میان‌داری پیدا شود یا طرفین از اینکه بتوانند حساب یکدیگر را برسند، ناامید شوند اما پیش از آن تا جایی که بتوانند، تا جایی که امیدشان به پیروزی ناامید نشده باشد، با هم می‌جنگند.

من با مثال‌تان موافق نیستم. خانه‌ای که آتش گرفته است، وضعیتی حادث شده است اما در موقعیت فعلی ما، کسانی هستند که به طرفین اطلاع می‌دهند فلان‌جا هنوز آتش نگرفته است، آنجا را هم آتش بزنید تا کار یکسره شود. بخش‌هایی هستند که هنوز نسوخته‌اند و می‌توان نجات‌شان داد و به مددشان، چه فرد باشند و چه نهاد، به بازسازی پرداخت.

این همان جایی است که برای گروه‌هایی به هر دلیلی، اصل ویرانی بر تداوم وضعیت موجود اولویت پیدا می‌کند و آدم‌ها به نقطه‌ای می‌رسند که با خود می‌گویند تا وضعیت موجود ویران نشود، وضعیت جدیدی سر برنخواهد آورد. در این میان گمان می‌شود کسانی هستند که به کارکرد سیستم کمک می‌کنند، منظورم از کارکرد سیستم، کارکرد ساختار نیست، منظورم مثلا شرکت‌هایی هستند که در جریان اعتراضات موردتحریم مردم واقع شدند، این شرکت‌ها الزاما به کارکرد ساختار کمک نمی‌کردند، یکی از آنها فرآیند خرید را تسهیل و دیگری مسافر جابه‌جا می‌کرد. آنها در حال ارائه خدمات به مردم بودند ولی اینگونه القا شد که آنها را هم باید زد. چرا؟ چون در حال کمک به تداوم وضع موجودند. وضعی که شما به‌عنوان یک‌سوی مخاصمه، حاضر به پذیرش آن نیستید. اشاره کردم در شرایط بی‌اعتمادی، هرچیزی قابل طرح است، اتفاقی که در شرایط اعتماد مطلق هم رخ می‌دهد و به همان میزان غلط است. شرایط اعتماد مطلق شرایطی است که در آن، یک نفر به شما می‌گوید شب است، به‌رغم آنکه روز است و شما به‌واسطه اعتماد مطلق، شب را تایید می‌کنید. درحالی‌که در شرایط اعتماد نسبی اگر بشنوید شب است، در اولین موقعیتی که برای‌تان پیش بیاید، پرده را کنار می‌زنید و خودتان چک می‌کنید. در بی‌اعتمادی مطلق اما به‌شکلی معکوس عمل می‌کنید. یعنی اگر به شما بگویند شب است شما الزاما می‌گویید نه، روز است حتی اگر تصادفا شب باشد! این خصیصه‌ وضعیت بی‌اعتمادی است. در وضعیت بی‌اعتمادی می‌توان علیه هرچیزی برنامه ساخت، توئیت زد و نکته‌ای قابل باور گفت.

فارغ از هر سوگیری سیاسی، ما در برابر کلیتی به‌نام ایران نیازمند سرمایه‌های اجتماعی هستیم و خانه آتش‌گرفته‌مان، بدون حضور و وجودشان، فرو خواهد پاشید. سرمایه‌هایی که در هر نهاد سیاسی فرضی پیش‌رو، نیازمند وجودشانیم اگر می‌خواهیم به بازسازی بپردازیم. از آن سو، شما هم به‌درستی می‌گویید در وضعیت بی‌اعتمادی، دعوت به عقلانیت، خود عینِ بی‌عقلی‌ است. پس چگونه می‌توان حافظ سرمایه‌های اجتماعی بود و نیازمندی به وجودشان را در هر وضعیت برآمده سیاسی، برای بازسازی کلیت ایران، از یاد نبرد؟

من کماکان وظیفه اصلی را متوجه ساختار می‌دانم. چراکه ساختار است که رسانه، پول، ظرفیت مذاکره، سازمان‌دهی و جملگی قدرت را در اختیار دارد برای آنکه به‌سمت حل‌مسئله گام بردارد و خلق اعتماد کند. ضمن اینکه نباید فراموش کرد اعتماد ازدست‌رفته به همین سادگی‌ها برنمی‌گردد و نیازمند بازی نشانه‌هاست. به این معنا که باید نشانه‌ای بروز یابد که حکایت از اراده‌ای برای حل‌مسئله دارد. وضعیت موجود مانند آن است که ما می‌خواسته‌ایم فرضا به مشهد برویم اما آنکه پشت فرمان نشسته است، به سمت قم می‌راند و طبیعی است که ما از او بخواهیم نشانه‌ای از بازگشت به سمت مشهد بروز دهد و دست‌کم دور بزند و به آن سمت اتوبان برود تا بعد بتوانیم در مورد اینکه چه زمانی به مشهد می‌رسیم گفت‌وگو کنیم.

من کماکان ساختار را کنشگر اصلی و کنش‌گر مسئول می‌دانم. چراکه اگر رابطه اختیار و قدرت را با مسئولیت قطع کنید دیگر چیزی باقی نمی‌ماند. شما اگر قدرت دارید، مسئولیت هم دارید. اگر اختیار دارید، مسئولیت هم دارید. نکته دیگر آنکه، اشاره کردم در فضای بی‌اعتمادی، دعوت به عقلانیت، غیرعقلانی و هزینه‌زاست و نه ثواب دنیوی دارد و نه اخروی، این درحالی‌است که تاریخ نشان داده کنش سیاسی باید منتج به نتیجه و کنشی هدف-وسیله‌ای باشد. به عبارت دیگر کنش سیاسی جزو کنش‌های ابزاری‌ است یعنی انجامش می‌دهید تا نتیجه‌ای داشته باشد. حال تصور کنید از وضعیت موجود این‌گونه برآورد شود که کنش سیاسی به نتیجه‌ای نمی‌رسد. در این حالت غالب آدم‌ها از میدان به‌در خواهند شد. فراهم کردن شرایط بقا برای میان‌داران باقی‌مانده یا آنها که از میدان خارج شده‌اند و فضایی برای کنشگری نمی‌بینند، وظیفه ساختار است. افراد باید بازی نشانه‌ها را ببینند و به این یقین برسند که اگر وارد شوند و آن کنش غیرعقلانی پرهزینه را در سطوحی انجام دهند در درازمدت به نتیجه خواهند رسید. محور این داستان باید خودِ ایران باشد. به‌صراحت می‌گویم ایران و نه هیچ‌چیز دیگر. تنها چیزی که در این میان می‌تواند حلقه وصل باشد، ایران است و نه هیچ‌چیز دیگر. چراکه هر چیز دیگری فریبکارانه قلمداد خواهد شد. ظرفیت فریبکارانه تلقی شدن اقدامات زیاد است. تابلوهایی عظیم در سه‌ماه گذشته تحت عنوان کلی «ایران ما» در سطح شهر تهران نصب شده است یا مثلا تابلویی با این مضمون طراحی شده که سربازان هخامنشی در حال بدرقه اعضای تیم‌ملی فوتبال ایران هستند. آیا نمی‌توان در این شرایط پرسید پدرآمرزیده‌ای که این تابلوها را طراحی کرده‌ آیا از خاطرش رفته که تاریخ ایران‌باستان، در ۴۰سال گذشته، در محاق گفتمانی قرار داشته است؟!

یا ساختمان تخت‌جمشید که از روی پول‌مان حذف شد.

بله. مگر شما می‌توانید تخت‌جمشید را از روی پول‌تان حذف کنید اما برای بدرقه اعضای تیم‌ملی فوتبال‌تان، از سربازان هخامنشی بهره ببرید؟! و بعد هم شهر را پر از بنرهای «ایران ما» کنید! این «ایران ما» پیش از این، در کجای گفتمان شما قرار داشته است؟! و آیا گمان نمی‌کنید این رفتارها تعبیر به تزویر خواهند شد؟ این رفتارها در صورتی قابل باور است که ساختار، تصمیماتی استراتژیک بگیرد و براساس آن تصمیمات، دیگر به مواجه‌ای تزویرگونه با مقوله هویت ایرانی نپردازد و سه‌پاره هویت ایرانی، هویت اسلامی و هویت غربی را به‌رسمیت بشناسد و بپذیرد بخشی از هویت انسان ایرانی امروز، هویت دنیای جدید است. ساختار باید بپذیرد که ناچار است این هویت دنیای جدید را در کنار هویت دنیای ایران باستان به‌رسمیت بشناسد و وجه اسلامی این هویت هم، تنها اسلام به روایت خودش نباشد. آن‌وقت عقلانی است که میان‌داران بیشتری وارد عرصه شوند اما اگر در بر همان پاشنه قبلی بچرخد، هم‌چنان هیچ چیزمان با هیچ چیز دیگرمان هم‌خوانی نخواهد داشت. شما نمی‌توانید سرباز هخامنشی را به بدرقه بازیکن تیم فوتبال‌تان بفرستید درحالی‌که پیش‌تر تخت‌جمشید را از روی پول‌تان حذف کرده‌اید. اینها رفتارهایی ناسازگار با یکدیگر است. ساختار در درازمدت باید از جزئیات کنش‌هایش گرفته تا سیاست‌های کلانش، به خلق اعتماد بپردازد و تا وقتی این‌گونه نیست، میان‌داران نمی‌توانند به دفاع از موجودیت‌اش بپردازند. میان‌دار می‌گوید، ساختار در حال بروز واکنشی مثبت است و مخاطب، پولی را که تخت‌جمشید از روی آن حذف شده در برابر چشمش می‌گیرد و با پوزخند می‌پرسد، واکنش مثبت این است؟! در این شرایط شما چه می‌توانید بگویید؟! این فرآیند، فرآیندِ حذف میان‌دارها و حذف هرگونه عقلانیت برای مدیریت غیرخشونت‌آمیز مناقشه است. چراکه جوامع اساسا و در سطوح مختلف، مستعد خلق مناقشه‌اند و مناقشه همواره توسط میان‌داران حل‌وفصل شده است. به‌عنوان مثال، برگزاری دادگاه هم گونه‌ای از میان‌داری است. قاضی، خود یک میان‌دار است و  سیستم‌های قضایی حتی می‌توانند به خلق میان‌دارانی پیش از قاضی بپردازند. میان‌دارانی که موجبات مصالحه را فراهم کنند و در نقطه آخر اگر امکان مصالحه با شکست مواجه شد، سراغ قانون بروند. جامعه‌ای که سازوکارهای میان‌داری‌اش در حال از بین رفتن است و در آن، از میان‌داری به‌عنوان ناسزا استفاده می‌شود، مریض است. این نشان‌دهنده پیشرفت یک جامعه نیست، نشان‌دهنده بیماری‌اش است. هرچند باز هم تاکید می‌کنم مقصر این وضعیت و مسئول نابودی میان‌داران، ساختار‌ها هستند.

کاملا با شما همدلم اما یک بازیگر مهم دیگر، هرچند نه هم‌وزن ساختار، نیز در این میان هست. در این میان یک جامعه دور از وطن یا دیاسپورا (Diaspora) شکل گرفته که منتظر تحویل گرفتن زمینی سوخته است و مترصد نابود کردن هر نهاد و فردی که احساس کند منطبق بر هیجانات و نگاه افراطی‌اش نیست. آنها که به‌عنوان مثال، یکی از فعالیت‌های‌شان حمله به هرکس که در ایران و در چارچوب ساختار فعلی از فعالان اقتصادی تا نویسنده و کنشگر سیای و… است، ظاهرا درک نمی‌کنند ساختار چندان هم لنگ ادامه پیدا کردن آن فعالیت اقتصادی نیست و ضربه اصلی نه به ساختار که به فعالان آن اقتصاد نیم‌بند خواهد خورد. نظرتان در مورد نقش آنها چیست و کارشان را چگونه نیت‌خوانی می‌کنید؟

این اتفاق از نظر من، ترکیب چند عامل است. اول اینکه من ایرانیان خارج از کشور را کلیتی یک‌پارچه نمی‌دانم. ما به روایت‌های مختلف، سه میلیون، پنج میلیون یا هفت میلیون ایرانی خارج از کشور داریم که یک‌پارچه‌کردن‌شان، اشتباهی بزرگ و غیرقابل بخشش است. آنها طیف‌هایی متفاوت با تصورات و عملکرد متفاوت‌اند و بسته به نوع رابطه‌شان با ایران در سطوح شناختی متفاوتی از آن به‌سر می‌برند. آنها بسته به اینکه سالی چندمرتبه به ایران می‌آیند، اصلا می‌توانند بیایند یا نه و اینکه آیا خانواده‌شان ساکن ایرانند یا نه، اطلاعاتی متفاوت دریافت می‌کنند و گرایش‌های سیاسی متفاوتی دارند. همچنین بسته به اینکه حائز منافعی در ایرانند یا خیر، کسب‌وکاری در ایران دارند یا نه و… رفتارهای متفاوتی انجام می‌دهند. پس یک، ایرانیان خارج از کشور را مطلقا نباید کلیتی یک‌پارچه در نظر گرفت. نکته دوم اینکه، از ایران رفتن آنها با خاطره‌ای خوب همراه بوده است یا بد؟ این نکته‌ای بسیار مهم است. برخی از این ایرانیان، کشور را با نفرت ترک کرده‌اند و برخی مجبور شده‌اند کشور را ترک کنند هرچند بعضی دیگرشان به‌خاطر فرزندان‌شان از ایران رفته‌اند و برخی به دلایل دیگر، اما در هر صورت سوال اصلی این است که آنها زخم‌خورده رفته‌اند یا نه؟ نکته سوم اینکه پس از ترک کشور، چه خودشان و چه خانواده‌شان، زخم خورده‌اند یا خیر؟ پاسخ این سوالات در تعیین اینکه کنش آنها نسبت به ایران چیست، موثر است همچنین پاسخ این سوال که زخم نشسته بر تن‌شان، نتیجه کردار ساختار بوده است یا نه؟ پاسخ این سوالات مهم است.

مفهومی که من در یکی از مقالاتم مطرح کردم «چیزباختگی» بود. در آن مقاله نوشتم در ایران، هرکس چیزی را باخته است. یک نفر سبک زندگی‌اش را، یک نفر سال‌های عمرش را، یک نفر شرکتش را و… این چیزباختگی، یکی از عوامل تعیین‌کننده در نسبت ایرانیان خارج از کشور با ایران است و باید به این سوال پاسخ داد که آنها با رفتن از ایران چه‌چیزی را از دست داده‌اند یا به‌خاطر از دست دادن چه‌چیزی، از ایران رفته‌اند؟ این سوالات معطوف به گذشته است و سوال معطوف به آینده این است که آنها قرار است چه‌چیزی به‌دست بیاورند یا چه‌چیز دیگری را از دست بدهند؟ انسان موجودی است که بخشی از وجودش در سایه گذشته قرار دارد و بخش دیگری از وجودش در سایه آینده. اگر شما جزو آن‌دسته از ایرانیان باشید که در سایه گذشته وقتی ایران را ترک می‌کردید، زخم بسیار خورده و چیزهای بسیاری  را از دست داده‌اید و در سایه آینده هم چیزی برای به‌دست آوردن نمی‌بینید، آن‌وقت میل‌تان به تماشای ایران سوخته توجیه‌پذیر می‌شود. به‌عنوان مثال شما در پرونده‌ای سیاسی به زندان محکوم شده‌اید و پس از آزادی به‌اجبار همه‌چیز را ترک کرده و رفته‌اید و با وضعیت موجود، چشم‌اندازی برای بازگشت نمی‌بینید. در این حالت به چه فکر می‌کنید؟ عامیانه‌اش اینکه دیگی که برای من نجوشد می‌خواهم سر سگ درش بجوشد. و من باز هم به‌صراحت می‌گویم ما ایرانیان نیازمند حل این مسئله، دست‌کم در درازمدت هستیم. جمعیتی که در حال صحبت از آنها هستیم، جمعیتی که در گذشته زخم خورده است و چشم‌اندازی هم برای انتفاع از آینده کشورش نمی‌بیند، حتی انتفاعی در این حد که دلم برای کشورم تنگ شده  و می‌خواهم دوری در شهرم بزنم، با آرزوی ویرانی، هم انتقام گذشته‌ را می‌گیرد و هم احتمال تصور چشم‌اندازی برای آینده را پدید می‌آورد. اگر ما ایرانیان، با ۸۴میلیون جمعیت، به‌عنوان کسانی که خواستار توسعه کشورمان هستیم، می‌خواهیم این جامعه دور از وطن، این دیاسپورا (Diaspora)، دست از ایده «دیگی که برای من نمی‌جوشد، سر سگ درش بجوشد» بردارد، هم باید گذشته را التیام دهیم، هم چشم‌اندازی برای آینده ایجاد کنیم. وگرنه همه‌چیز به همین شکل باقی خواهد ماند و همواره شاهد حضور اقلیتی خواهیم بود که به ایده دیگ و سر سگ پایبندند.  این اقلیت، در موقعیتی ژئوپلیتیک که در آن با جهان در درگیری ایدئولوژیک به‌سر می‌بریم و با قدرت‌های بسیاری هم درافتاده‌ایم، همواره آماده است تا برای گرفتن انتقام گذشته و ساختن آینده، وارد بازی شود. ضمن اینکه اکثریت آنهایی که بیرون از ایرانند تحت تاثیر فضای داخل هم قرار دارند. ایرانیان خارج از کشور هیچ‌گاه به این شکل در تظاهرات شرکت نمی‌کردند و نباید فراموش کرد که جریان اثر از درون به بیرون است، نه از بیرون به درون. اگر در داخل اتفاقی نمی‌افتاد آنها هم تظاهراتی ۶۰هزار نفره در برلین برگزار نمی‌کردند. شکل دادن فضایی اجتماعی با این مختصات در بیرون، مستلزم بروز التهاباتی در درون است و شما تا مسئله‌تان را در درون حل نکنید، قادر به حل کردن مسئله بیرون هم نخواهید بود. این نکته‌ای بسیار مهم است و من کماکان مسئله را در داخل می‌بینم، نه در خارج.

طیفی عظیم وجود دارد که مسئله‌اش، فارغ از هر هیجان غالب‌شده‌ای، ایران و خیر جمعی آن است. حتی آنهایی که به میانه‌روها حمله می‌کنند هم درنهایت تصورشان این است که کاری درست انجام می‌دهند. در این شرایط چگونه می‌توان از این وضعیتِ «من علیه تو»، به وضعیتِ «من و تو علیه مسئله» رسید و آیا می‌توان گامی در این مسیر برداشت؟

اولین گام متحد شدن دو نفر علیه یک مسئله، اعتمادی حداقلی ا‌ست و اساسا برای انجام هر کاری نیازمند حداقلی از اعتمادیم. «من و تو علیه مسئله»، یعنی من و تو به هم اعتماد کنیم. حال شما می‌گویید «من و ساختار، با هم، علیه مسئله» که برای رخ دادنش باید دست‌کم حداقلی از اعتماد وجود داشته باشد. همه‌چیز از اعتماد شروع می‌شود و هرچند بار دیگر هم که این سوال را به انحای مختلف بپرسید، می‌گویم تا اعتماد خلق نکنید، به هیچ‌چیز دست نخواهید یافت.

کارگزار اصلی خلق این اعتماد ساختار است؟

دقیقا. کارگزار اصلی خلق اعتماد، ساختار است و بالا بروید، پایین بیایید، حداقل از من، حرف دیگری نمی‌شنوید. من می‌گویم برای گذر از وضعیت موجود، نیازمند اعتمادیم و اعتماد را ساختار خلق می‌کند. حتی بستر اینکه باقی آدم‌ها به پروسه خلق اعتماد بپیوندند هم توسط ساختار خلق می‌شود.

حتی اینکه جامعه به نهادهای برساخته خود اعتماد کند هم به دست ساختار ممکن می‌شود؟

بله. به همین خاطر است که در پیمایش جهانی ارزش‌ها که از دهه ۷۰ میلادی انجام می‌شود، بالاترین سطح اعتماد بین آدم‌ها متعلق به کشورهایی‌ است که ساختار‌شان از بالاترین کیفیت حکمرانی برخوردار است. اگر بالاترین سطح اعتماد در سوئد، نروژ و کشورهای حوزه اسکاندیناوی مشاهده می‌شود و پایین‌ترین سطح اعتماد در رومانی یا کشورهای آفریقایی به تفاوت در کیفیت حکمرانی ساختار‌شان مربوط است، نه به آدم‌های‌شان. به عبارت دیگر، این‌گونه نیست که بگوییم ایرانی‌ها، رومانیایی‌ها یا مکزیکی‌ها بی‌اعتمادند بلکه کیفیت ساختار است که اعتماد حتی بین افراد را مشخص می‌کند. کتاب «دام‌های اجتماعی و مسئله اعتماد»، نوشته بو روثستاین اساسا به همین مسئله می‌پردازد. موسسه‌ای در اروپا وجود دارد به‌نام «موسسه کیفیت ساختار» که از سال ۲۰۰۵ روی همین مسئله مسئله اعتماد و کیفیت ساختار کار می‌کند. اعتماد محصول کیفیت ساختار‌هاست، بنابراین اینکه من و شما علیه مسئله متحد شویم به‌واسطه کیفیت حکمرانی ساختار و زیرساخت‌های فراهم‌شده توسط آن امکان‌پذیر می‌شود. من و شما نشسته‌ایم و برای حل‌مسئله‌ای گفت‌وگو می‌کنیم، اما اگر ساختار روزنامه شما را ببندد و من را هم دستگیر کند، آن وقت دیگر من‌وشمایی وجود نخواهد داشت که علیه مسئله‌ای به ارائه راه‌حل بپردازد.

با این تصویرسازی واقع‌بینانه، پس باید منتظر معجزه بر سر عقل آمدن باشیم.

معجزه توازن قوا. در سطح اجتماعی، عقل چیزی در سر آدمیزاد نیست، عقل رابطه‌ای میان جامعه، ساختار و بازار است. عقل امری رابطه‌ای است و اگر تنها به آنچه در سر آدم‌هاست متکی شویم، آن‌وقت من گمان می‌کنم راه درست فلان‌چیز است و شما فلان چیز را برمی‌گزینید و ساختار جز فلان‌چیز، چیز دیگری را تاب نمی‌آورد. چون این رابطه متوازن نیست و کار نمی‌کند، پس عقلانیت هم بروز پیدا نمی‌کند. معنای دیگر بر سر عقل آمدن می‌تواند در نظامی از روابط متوازن قرار گرفتن قلمداد شود. شرط کافی بروز عقل، توازن قدرت است نه غلظت معرفت، یعنی غلظت معرفت، خلق عقل نمی‌کند. غلظت معرفت یعنی شناخت‌مان بیشتر شود اما توازن قدرت هم باید برقرار باشد تا عقل بروز کند.

انتهای پیام

لینک کوتاه : https://cmmagazine.ir/?p=7773
  • منبع : هم میهن

ثبت دیدگاه

دیدگاهها بسته است.