8
مراسم نكوداشت هادی خانیكی و احمد توكلی

چریک گفت‌وگو، چریک نصیحت‌گو

  • کد خبر : 8249
چریک گفت‌وگو، چریک نصیحت‌گو
«چریك گفت‌وگو، چریك نصیحت لائمه مسلمین» این عنوان بیانیه جمعی از اعضای پیشین انجمن‌های اسلامی دانشجویان دانشگاه شیراز در توصیف هادی خانیكی و احمد توكلی است، دو دانشجوی پنجاه و سه سال پیش دانشگاه شیراز كه هر دو به علت زندانی شدن، نتوانستند درس خود را در این دانشگاه به پایان برسانند.

به گزارش ما آنلاین، در سال‌های بعد هم دست سرنوشت آنها را به راه‌های دیگری انداخت، یکی سر از اقتصاد و مدیریت در آورد و در جبهه اصولگرایان قرار گرفت و دیگری به علوم ارتباطات و جامعه‌شناسی گرایش پیدا کرد و با اصلاح‌طلبان بر خورد. حالا اما بعد از نیم قرن، هر دو به گفت‌وگو و مصلحت‌اندیشی فرا می‌خوانند و از مشی رادیکال چریکی سال‌های جوانی فرسنگ‌ها فاصله گرفته‌اند.

مراسم نکوداشت هادی خانیکی و احمد توکلی، عصر روز سه‌شنبه، هشتم اسفند ماه، در سالن فردوسی خانه اندیشمندان علوم انسانی برگزار شد.

دکتر توکلی به علت کسالت در این نشست حضور نداشت، در حالی که دکتر خانیکی حاضر بود و مثل همیشه بر ضرورت گفت‌وگو تاکید کرد. در این نشست علی ربیعی، احمد میدری، پیروز حناچی، علیرضا محجوب، محمدحسین مقیمی و مهدی توکلی فرزند احمد سخنرانی کردند.

آنچه می‌خوانید گزارشی از سخنان سایر حاضرین در این نشست است.

هادی خانیکی

من خودم را شایسته این‌گونه نشست‌ها نمی‌دانم. دکتر میدری برای دغدغه‌های‌شان برای عدالت و توسعه ایران دارند، به دنبال این بودند و هستند که سرمشق‌ها و رویکردهایی را جست‌وجو کنند که از پرتگاه‌هایی که براساس دو طرف ناگفت‌وگویی شکل می‌گیرد، نجات می‌دهند. به همین علت است که دنبال نوعی صدای سوم یا جریان واسط یا کنشگران مرزی هستند. آقای دکتر ربیعی که در میانه سیاست و اجتماع و فرهنگ دنبال این کار هستند. آقای دکتر جلالی و دوستان کوی ارم و انجمن دانش‌آموختگان شیراز هم سال‌هاست این مجموعه را به مجموعه‌ای گفت‌وگویی درباره مسائل معرفت‌شناسانه و سیاسی و اجتماعی بدل کرده‌اند.

در ابتدا ذکر کنم که نه دکتر توکلی و نه من، هیچ‌کدام فارغ‌التحصیل دانشگاه شیراز نشدیم، تحصیلات هر دوی ما در دانشگاه شیراز ناتمام ماند، بعد اخراج شدیم. البته تدبیر مدیریت دانشگاه شیراز این بود که ما را صریح و سیاسی اخراج نکردند، بلکه به زندان افتادیم و بعد برای ما به این دلیل حکم اخراج دادند که به‌موقع ثبت‌نام نکرده‌ایم. اما هر دوی ما در مسیرهایی با دغدغه‌های مشترک و حتی در مقاطعی با رویکردهای متفاوت کنار همدیگر بودیم. هیچ‌کس نمی‌داند که دست تقدیر بدون هیچ ملاحظه‌ای محل زندگی من و آقای توکلی را به یک خیابان کشاند! ما الان در ۵۰۰ متری یکدیگر زندگی می‌کنیم، اگرچه در این سال‌ها یکدیگر را کم دیده‌ایم. هر دو نیز بیمار شدیم و مواجهه‌مان با بیماری، متفاوت با هر مواجهه‌ای است. این توضیحات را از آن جهت گفتم که شاید بهتر این باشد که نکوداشت ما بهانه‌ای باشد برای موضوعی مهم‌تر یعنی اینکه می‌توان با هم صادق و شفاف بود و در عین حال متفاوت. اما ما را خیلی بزرگ نشمارند.

در همان دانشگاه پهلوی شیراز کسانی مثل مرحوم مجتبی کاشانی شاعر هم بودند که به کمک شعرش کارهای بزرگی کرد، از جمله اینکه بیش از هزار مدرسه ساخت. او در شرکت گاز کار می‌کرد و یک‌بار از او پرسیدم، ربط بین شعر و گاز را نفهمیدم، گفت هر دو جانسوز هستند. او به کمک شعرش توانست جنبش ساختن مدرسه را پیش ببرد. گاهی شب‌ها که پیش مجتبی کاشانی می‌رفتم، هم‌اتاقی داشت که بسیار تنگدست بود.

آنها خوابگاه چهار نفره گرفته بودند که نسبت به خوابگاه یک نفره و دو نفره ارزان‌تر بود. هم‌اتاقی مجتبی گفت من برای تامین زندگی تصمیم گرفته‌ام که سرهای دانشجویان را اصلاح کنم، اما بلد نیستم و هیچ‌کس هم حاضر نیست سرش را دراختیار من بگذارد. من دلم سوخت و گفتم بیا و سر من را اصلاح کن. او هم سر من را اصلاح کرد و خیلی هم تپه تپه کوتاه کرده بود! سختم بود که با آن وضعیت به دانشگاه بروم! حالا هم خطاب به دکتر ربیعی و دکتر میدری و دکتر جلالی می‌گویم اگر قرار است سر ما را اصلاح کنید که به گفت‌وگو برسند، بیایید و سر ما را بزنید، تا بقیه یاد بگیرند. اما اگر قرار است بگویید ما خیلی آدم‌های استثنایی یا متفاوتی هستیم، چنین نیست. البته تفاوت در نوع مواجهه ما با مسائل است.

من به‌ طور جدی و برای مسائل جدی سه بار به شیراز رفتم. دو بار را با آقای توکلی مشترک بودیم و یکی را نامشترک. آن دو بار مشترک مساله دانشگاه و مبارزات سیاسی بود. اولین اشتراک ما در دانشگاه بود. مبارزه ما ضد ظلم و ضد استبداد بود و گرایش به سوی مردم‌گرایی داشت، به همین دلیل با هم نزدیک بودیم. در مرحله دوم به زندان رفتیم. در زندان هم با هم بودیم. زندان اول هر دوی ما مشترک بود، زندان دوم البته متفاوت بود.

در زندان هم همین وضعیت را دیدیم. اما یک مرتبه سوم هم به شیراز رفتم که احمد نبود. البته خوش‌ترین خاطرات زندگی من در شیراز بود، هم دانشگاه و هم زندان. البته زندان آسانی نبود، اما به خاطر نوع روابطی که شکل گرفت، خیلی زندان خوشی بود. سومین‌بار برای جراحی سرطان پانکراس به شیراز رفتم که به گفته پزشکان سخت‌ترین جراحی بود. ده ساعت در بیمارستان شیراز باید عمل می‌شدم. با خودم گفتم برای معالجه به شیراز می‌روم، اما نمی‌دانم در نهاد بیمارستان به قول فوکو هم امکان گفت‌وگو هست یا نه.

در آن دو تا یعنی دانشگاه و زندان، امکان گفت‌وگو را پیدا کرده بودم. در زندان حتی با معتادان و قاتل‌ها و قاچاقچی‌ها هم گفت‌وگو می‌کردیم، زیرا تعداد زندانیان سیاسی کم بود و با دیگران قاطی بودیم. اما تجربه بیمارستان هم برای من همین بود. برجسته‌ترین پزشکان شیراز واقعا اهل گفت‌وگو بودند، به این معنا که به خانه بیمار می‌آمدند. دکتر نیک اقبالیان جراح معروف کبد و پانکراس، از پزشکان معروف در تراز بین‌المللی است. اولین سوالی که از ایشان پرسیدم، این بود که چطور شد که شما در ایران ماندید و نرفتید؟ پاسخ داد: من نماندم، من رفته‌ام! من در سی‌سخت زندگی می‌کردم و به شیراز آمده‌ام. فرار مغزهای من از سی‌سخت به شیراز آمدن است، نه از شیراز به هاروارد و آکسفورد رفتن!

خلاصه من هر چه درباره سرطان و بیماری‌ام نوشته‌ام، همان چیزی است که زندگی کرده‌ام. وقتی که برای عمل جراحی می‌رفتم، با بیماری دوگانه برخورد نکردم که ضد بیماری باشم. همه جا گفتم که همنشین سرطان هستم و سعی می‌کنم با سرطان هم حرف بزنم. من یک فرد معتقد و مذهبی هستم. لحظه‌ای که قرار بود به اتاق عمل بروم، برای یک لحظه فکر کردم به همسر و دخترم توصیه‌ای در حد وصیت کنم. دیدم چشم‌های همسرم نمناک شده است. با خودم گفتم بهتر است این یک حرف را هم نزنم، زیرا وصیت الان من باعث می‌شود اشک او جاری شود. خودشان مساله را حل می‌کنند، به همین دلیل بود که به اتاق عمل رفتم، بدون اینکه توصیه یا وصیتی بکنم. البته می‌دانید که در اتاق عمل بودم که برادرم در اتاق آی‌سی‌یوی بیمارستان در مشهد، بر اثر کرونا از دنیا رفت. اما با همه اینها توانستم به کمک آن دنیایی که براساس ارتباطات ساخته شده بود، کنار بیایم.

تمایلی به برگزاری مراسم بزرگداشت نداشتم و ندارم، اما کاشکی بهانه‌هایی پیدا کنیم که در این جامعه قطبی شده امروز ایران راه‌هایی برای خروج از این قطبیت و پلورالیزه شدن بیابیم. آن راه‌ها جز از طریق گفت‌وگو پیدا نمی‌شود. بنابراین امروز هم به همسرم نگفتم که به مراسم نکوداشت بیاید. دکتر میدری در ابتدا پیشنهاد کردند که به علت دشواری صحبت کردن برای دکتر توکلی، از همسران ما هم دعوت شود که برای تسهیل صحبت کردن در این جلسه شرکت کنند. من اما به دو دلیل مخالفت کردم؛ نخست اینکه همسر و فرزندان من اگرچه با من همدل هستند، اما حاضر نیستند در مراسم نکوداشت یا بزرگداشت من شرکت کنند، دوم اینکه نمی‌خواهم من و آقای توکلی که چنین تلقی شود که گفت‌وگو فقط به معنای گفت‌وگوی سیاسی است. یعنی فقط دو نفر که یکی اصلاح‌طلب و دیگری اصولگراست، با هم حرف گفت‌وگو می‌کنند. من از گفت‌وگو میان ساحت‌های مختلف اعم از سیاست، اندیشه، صنف، حرفه، نسل، جنسیت‌ها و… صحبت می‌کنم. باید اجازه دهیم که گفت‌وگوها متنوع و متعدد باشد. امیدوارم تجلیل از من و احمد به علت بیماری ما نباشد، بلکه به این علت باشد که توانسته‌ایم به‌رغم تفاوت‌ها، هم‌نگری‌ها و همدلی‌هایی داشته باشیم.

سال ۱۳۷۷ در بیستمین سالگرد انقلاب، تلویزیون در یکی از معدود موارد سراغ من آمده بود تا در سالگرد انقلاب صحبت و خاطره‌ای بیان کنم. من خاطره‌ای از دانشگاه شیراز بیان کردم. در زندان شیراز، شاگرد نجار بی‌سوادی به اسم عبدالرسول عدلو با ما زندان بود. او هفتمین زندان سیاسی‌اش را می‌گذراند. بعد از ما تا انقلاب تعداد زندان‌هایش به سیزده بار هم رسید. روش مبارزه او با روش مبارزان دیگر متفاوت بود. از هر کسی که در زندان می‌دید، می‌پرسید اگر بازجویان از من درباره شما پرسیدند، آیا راضی هستید که بگویم با شما آشنا هستم یا خیر؟! اگر آن فرد می‌گفت آری که همین را به بازجو می‌گفت. اما اگر آن فرد می‌گفت خیر، به بازجو می‌گفت که این فرد راضی نیست که من چیزی درباره او بگویم. این فرد بی‌سواد بود و در زندان در کنار من و آقای توکلی خواندن و نوشتن را یاد گرفت. او برای اینکه دیدگاه‌هایش را تصحیح کند، به برخی افراد اعتماد می‌کرد.

من در تلویزیون داستان این فرد را گفتم و اینکه از او چه آموختیم. او مثل ابوذر بود که انگار اگر پتک هم به سرش می‌خورد، از اعتقاداتش دست بر نمی‌داشت. جالب است که گزارشگر تلویزیون در همان سال ۷۷ نزد آقای توکلی رفته بود و از او هم خاطره‌ای خواسته بود. آقای توکلی هم بدون اینکه ما از هم مطلع باشیم، خاطره همین آقای عدلو را گفته بود. این مشابهت برای تهیه‌کنندگان آن برنامه تلویزیونی جالب شده بود که دو نفر با دو خط سیاسی متفاوت از یک موضوع به عنوان خاطره حرف می‌زنند. همین باعث شد که مستندی درباره اوستا عبدالرسول عدلو که در سال‌های بعد از انقلاب فوت کرد، تهیه کنند. عبدالرسول عدلو با سیزده‌بار زندان رفتن، هیچ مسوولیتی را بعد از انقلاب نگرفت و در هیچ جایی نرفت و باز هم ثبات قدم داشت بر همان آرمان‌ها و اعتقادات خودش.

این خاطره را گفتم تا نشان دهم که خاطره می‌تواند دنیای گذشته ما را مشترک کند. خانواده ما همواره با خانواده توکلی رفت و آمد داشته تا اینکه در سالگرد ساسان صمیمی بهبهانی که در سال ۱۳۵۴ اعدام شد، به یاد او دور هم جمع شدیم. همین چند روز پیش دکتر توکلی را کنار مهندس کیوان صمیمی دیدید که تازه از زندان آمده است، درحالی که می‌دانیم دیدگاه‌های سیاسی این دو با هم متفاوت است. اما خاطره می‌تواند ما را برای دیروز به هم وصل کند. اما آنچه می‌تواند برای امروز ما ظرفیت‌افزایی کند، گفت‌وگو است. یعنی اینکه بتوانیم با هم صحبت کنیم. گفت‌وگوی ما هم باید بر سر دو چیز باشد: ۱. دغدغه امروز ایران و ۲. نگرانی نسبت به فردای ایران. اگر گفت‌وگو بر این اساس باشد، فقط محدود به اصولگرا و اصلاح‌طلب نمی‌شود که با هم صحبت کنند. فراتر از آن هم کسانی هستند که به صورت نسلی، اجتماعی، صنفی و حرفه‌ای به میدان آمده‌اند و دغدغه ایران دارند.

من در جاهای مختلف روایت کرده‌ام که چرا از آن دیدگاه رادیکال چریکی به اینجا رسیده‌ام که دوای امروز و فردای ایران گفت‌وگو است. ما ضعف فرهنگ و ساختارهای گفت‌وگو و مهارت‌های گفت‌وگو داریم و به این دلیل باید اول در عرصه فرهنگ بپذیریم که گفت‌وگو چه فوایدی دارد، بعد از آن به تجربه‌های خودمان برگردیم. تجربه ما این است که جامعه مدنی و نهادهای مدنی در ایران ضعیف هستند. من همواره به دکتر جلالی و دوستان شیراز گفته‌ام که کارشان چقدر بزرگ است. تا اطلاع ثانوی نهادهای مدنی همین‌طور براساس شبکه‌های ارتباطات جمعی شکل می‌گیرد، مثل همان شبکه فارغ‌التحصیلان شیراز.

وقتی در مسیر تقویت نهادهای مدنی قرار گرفتیم، به سطح سوم که سیاست‌ورزی براساس مساله و رویکرد مشترک است، می‌رسیم که بازنگری و بازخوانی همه تجربیاتی است که در همه این سال‌ها داشتیم. بنابراین گفت‌وگو، تقویت نهادهای مدنی و تقویت رقابت‌های سیاسی قانونمند مبتنی بر مشارکت سیاسی، می‌تواند برای امروز و فردای ایران مفید باشد، اگر من برای این کار کوتاهی‌هایی داشتم، اما بقیه در هر سطحی این راه را واننهند. در هر سطحی بزرگ فکر کنیم و از کار کوچک آغاز کنیم. خواه یک انجمن علمی باشد یا انجمن فارغ‌التحصیلی یا حزب سیاسی یا رسانه یا مکان یا محیط باشد.

از آقای دکتر قاسمی و همکارانش تشکر می‌کنم که بالاخره یک کوچه قهر و آشتی را که در شیراز هم از کوچه‌های معروف بود، در یک سالن درست کرد تا کسانی که همدیگر را کمتر می‌بینند، در یک سالن کنار هم بنشینند و امیدوارم این کار با کمک دوستان رسانه یک مقدار گفت‌وگو را رونق بدهد و گفت‌وگو را ممکن و مطلوب بکنند. الان متاسفانه از گفت‌وگو صرفا فهم سیاسی می‌شود. منظورم از فهم سیاسی یعنی گفت‌وگو را صرفا به معنای مذاکره درنظر می‌گیرند و مذاکره را حل و فصل مسائل حاکمیتی می‌دانند. باید گفت‌وگویی را که گمشده جامعه ماست و به ما امید می‌دهد که بر بیماری خود غلبه کنیم، از دست ندهیم. من با چندین نفر از دوستانم به سرطان مبتلا شدیم، متاسفانه چندین نفر از آنها جان خود را در این مدت از دست دادند، اما من هنوز فکر می‌کنم که سرطان نگرفته‌ام یا یکی از خوبی‌های سرطان این است که مرتب می‌بیند برایش بزرگداشت و نکوداشت می‌گیرند، اگر سرطان نداشتم، کی چنین آدم مهمی می‌شدم! کاشکی بهانه‌هایی پیدا کنیم که در این جامعه قطبی شده امروز ایران راه‌هایی برای خروج از این قطبیت و پلورالیزه شدن بیابیم. آن راه‌ها جز از طریق گفت‌وگو پیدا نمی‌شود.

انتهای پیام

لینک کوتاه : https://cmmagazine.ir/?p=8249
  • نویسنده : محسن آزموده
  • منبع : روزنامه اعتماد

ثبت دیدگاه

دیدگاهها بسته است.